مسافرت یهویی آیدین و مامان
دوشنبه 2/7 صبح ساعت 6 نیم مامانی بعد از رفتن بابایی دراز کشید که بخوابه اما چشماشو رو هم گذاشتن همانا و خواب عروسی دایی مرتضی رو دیدن همانا چه خواب وحشتناکی بود خواب میدید که عروسیه اما نمیدونست عروس کیه ، انگار عروس رو میخواستن بیارن خونه ما اما خونمون اینقد نامرتب بود که نگو اونا رو تو حیاط نگه داشته بودن تا مامان و بابام خونه رو مرتب کنن اما انگاری هرچه جمع میکنن بازم خونه مرتب نمیشه و استرسشون بیشتر میشه که چرا خونه نامرتبه و کارها انجام نمیشه و ... اینقد برا مامانم وحشتناک بود که وقتی با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد تمام بدنش یخ بود و نمیتونست بلند شه و گوشی رو برداره اما وقتی بلند شد و دید شماره دایی مرتضی افتاده رو گوشی همون یه...