آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

آیدین و آیسانا

مسافرت یهویی آیدین و مامان

دوشنبه 2/7 صبح ساعت 6 نیم مامانی بعد از رفتن بابایی دراز کشید که بخوابه اما چشماشو رو هم گذاشتن همانا و خواب عروسی دایی مرتضی رو دیدن همانا چه خواب وحشتناکی بود خواب میدید که عروسیه اما نمیدونست عروس کیه ، انگار عروس رو میخواستن بیارن خونه ما اما خونمون اینقد نامرتب بود که نگو اونا رو تو حیاط نگه داشته بودن تا مامان و بابام خونه رو مرتب کنن اما انگاری هرچه جمع میکنن بازم خونه مرتب نمیشه و استرسشون بیشتر میشه که چرا خونه نامرتبه و کارها انجام نمیشه و ... اینقد برا مامانم وحشتناک بود که وقتی با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد تمام بدنش یخ بود و نمیتونست بلند شه و گوشی رو برداره اما وقتی بلند شد و دید شماره دایی مرتضی افتاده رو گوشی همون یه...
15 ارديبهشت 1394

ماجرای پراید مامان!!!

این جمعه به خاطر هفته سلامت تو شهر سروستان پیاده روی هفته سلامت برگزار شد و ما هم دیشب خونه آقای دهقان بودیم و مامان اهورا به مامانم پیشنهاد داد که میای ما هم فردا بریم پیاده روی ؟ اما مامان من که خواب صبحگاهی رو با هیچی نمیتونه عوض کنه اولش مخالفت کرد اما با اصرار خانم دهقان گفت حالا تا فردا صبح خبرت میدم و اما فردا قرار بود ساعت 6 بیدار بشن و گفتند هر کی زودتر بیدار شد دیگری رو هم بیدار کنه و از این حرفا... و البته قرار شد بچه ها رو بزارن پیش بابا ها چون اولا آقایایون گفتن که ما کل هفته رو زود بیدار میشیم و این روز جمعه رو میخوایم بخوابیم و نمیایم و دوما خانم دهقان گفت میخوایم پیاده راه بریم و بچه ها اذیت میکنن و خسته میشن و مجبوریم بغلشو...
4 ارديبهشت 1394

تولد 2 سالگی آیدین جونم

تا عشق آمد دردم آسان شد، خدا را شکر مادر شدم ، او پاره جان شد، خدا را شکر   شوق شنیدن ریخت حتی گریه اش در من لبخند زد ، جانم غزلخوان شد، خدا را شکر   من باغبان تازه کاری بودم اما او یک غنچه زیبا و خندان شد، خدا را شکر   او آمد و باران رحمت با خودش آورد گلخانه ما هم گلستان شد، خدا را شکر   سنگ صبورم، نور چشمم، میوه قلبم شب را ورق زد، ماه تابان شد، خدا را شکر   مادر شدن یک امتحان سخت و شیرین است دلواپسی هایم دو چندان شد، خدا را شکر سلام دوستای گلم منم امروز 2 ساله...
22 فروردين 1394

نوروز غم انگیز 94

سلام پسرک نازم سال نو مبارک عذرخواهی من رو بابت غیبت یک ماه و چند روزه ام بپذیر چون  وقتی که  ولایت هستیم اصلا وقت نمیکنم به وبت سر بزنم عید امسال رو با شادی شروع کردیم اما از 4 فروردین شادی و خوشیمون به عزا تبدیل شد فوت عمو علی بیگ عموی بزرگ من کاملا غیر منتظره بود و شوکه کننده قرار بود عقد دایی حسین رو 22 اسفند برگزار کنند و بابایی هم مرخصیشو تنظیم کرد که  19 اسفند از سروستون بریم  نوراباد اما 15 اسفند خبردار شدیم پسر عموی مامان نامزد دایی حسین فوت شده و مراسم عقد رو به 11 فروردین موکول کردند اما ما همون 19 هم رفتیم نوراباد و 24 اسفند عروسی افشین پسر عمه من بود که خیلی خیلی خوش...
9 فروردين 1394

اول اسفند 93 و رفتن به دریاچه نمک مهارلو

سلام آیدین جونم دیشب تصمیم گرفتیم بعد ازچند هفته بزنیم بیرون و روز جمعه رو در دل طبیعت نسبتا بهاری بگذرونیم اما صبح که بلند شدیم دیدیم  هوا بارونیه و از رفتن منصرف شدیم  اما کم کم از بارش باران کاسته شد و حدودای ساعت 12 ظهر بود که هوا تقریبا آفتابی شد و ما دگر بار تصمیم گرفتیم بریم  بیرون  رفتیم دریاچه نمک مهارلو اما از بس هوا سرد بود و باد با شدت می وزید که نیم ساعتی بیشتر نتونستیم بمونیم و برگشتیم خونه اما اصلا نگران نباش در همین  نیم ساعت کلی عکس بین شکوفه های بادام و دریاچه گرفتیم  که میزارم در ادامه مطلب ...
1 اسفند 1393

پروژه از پوشک گرفتن

سلام آیدین عسلم هفته ی گذشته هفته تقریبا یکنواختی برای ما بود تا دیروز که شما گل پسرم پروژه ای بسیار بزرگ رو شروع کردی و اینکه تا چه اندازه در به پایان رساندن این پروژه موفق باشیم نمیدانم من هروقت از کسی میپرسیدم یا تو گوگل سرچ میزدم بهترین زمان برای از پوشک گرفتن بچه را پایان 24 ماهگی که میشه 2 سال تمام ذکر میکردند البته بودن مادرانی که میگفتن از 1 سالگی یا 1 سال و نیم اقدام به این کار کرده اند و موفق هم بوده اند اما من چون حساسیت زیادی به این دارم که نتونی خودتو کنترل بکنی و شلوارت یا فرشها رو کثیف بکنی و من مجبور شم کل خونه رو بریزم بیرون و بشورم و یا خدای نکرده صدایم را بالا ببرم و بخوام کودک دلبندم رو از خودم برنجونم...
30 بهمن 1393

22 ماهگی و رفتن به آرایشگاه برای اولین بار

سلام فسقلی من      ماهگیت مبارک قند عسلم امروز 671 روزه که تو اومدی تو زندگی من و خوشبختیم رو دو چندان کردی ایشالا که خوشی هامون همچنان تداوم داشته باشه امروز برای اولین بار در این 22 ماه رفتی آرایشگاه تا موهای کم پشت و نانازت رو کوتاه کنی البته چندین با قبلا توسط خودم کچل شدی و دوره های موهات رو  گرفتم اما این بار دیگه من نمیتونستم  موهات رو کوتاه کنم و تصمیم گرفتیم ببریمت آرایشگاه آرایشگاه هم که امروز صبح به خاطر 22 بهمن تعطیل بود عصر باز کرد که تا نوبت شما رسید شب شد و شما تو خونه که داشتی لباس میپوشیدی چنان با ذوق و شوق حاضر شدی که نگو اما به محض اینکه رفتیم داخل آرایشگاه زدی زیر ...
22 بهمن 1393

خاطرات آیدین در هفته ای که گذشت

شلام گلبه ملوس این سلام رو از زبون خودت نوشتم که نمیدونم از کی و کجا یاد گرفتی و مرتب تکرار میکنی هفته گذشته هم هفته ای با کار و خستگی فراوان برای مامان و با بازی و سرگرمی زیاد برای پسری بود کار شستشوی آشپزخونه و وسایلش از یه طرف ماجرای شیراز رفتن و دندونا از طرف دیگه باعث شد که من تا امروز سراغ نت و وبلاگت نیام بالاخره روز دوشنبه بعد از اینکه بابایی از سر کار اومد و ناهار خوردیم زودی حرکت کردیم و همینجا از بابا قول گرفتیم که جایی توقف نکنیم تا برسیم کلنیک خلاصه به موقع رسیدیم و دندون کذایی پر شد و برگشتیم خونه فردا صبح زود هم دوباره رفتیم برای ارتودنسی دندونا که خدا رو شکر ارتودنسی انجام شد و برگشتیم خونه ...
20 بهمن 1393