آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آیدین و آیسانا

آیدین

تک گل باغ زندگی

 

تولد پر ماجرای آیسان خانوم(1)

روزای آخر ماه رمضون بود و من شبا از کمر درد نمیتونستم راحت بخوابم و اوایل صبح میخوابیدم و آیدین لحظه شماری برای تولد نی نی .... بیست و شش خرداد وقت دکتر داشتم و برام نوبت عمل زد 7 تیر که میشد دومین روز از تعطیلات عید فطر و اون روز من 37 هفته و 6 روز بودم و تاریخ زایمان طبیعی رو سونوگرافی برام زده بود 22 تیر حالا هر چه از من اصرار که حالا درسته که تاریخ سزارین معمولا زودتر از تاریخ زایمان طبیعی هست اما دیگه نه 15 روز زودتر (میدونستم که وقتی کسی زایمان پر خطری داره یا مشکلات دیگه ای حتی شاید تو 36 هفته یا حتی زودتر هم سزارینش کنن اما واسه من که مشکل خاصی نداشتم دکتر میتونست 5 تا 7 روز دیگه هم صبر کنه) در هر صورت نظر دکترم این بود و من هم قبول...
26 بهمن 1396

آماده برای تولد نینیمون

دیروز یه لحظه وبلاگت رو باز کردم و متوجه شدم که از طریق ربات نی نی وبلاگ از این به بعد میتونم از طریق تلگرام و با استفاده از گوشیم و از همه مهمتر بدون کوچیک کردن سایز عکس ها برات پست بزارم و کلی خوشحال شدم چون اینطوری اگه شبی نیم ساعت وقت بزارم میتونم خاطرات روزانه تو برات بنویسم عزیز دلم حالا هم چنتا عکس از لباسای نینیمون که دیروز با کمک همدیگه شستیم و میزارم اینا رو دیشب شستیم و امروز جمع کردیم و گذاشتیم تو کیف لباساش و آماده برای روز چهارشنبه که نی نی به دنیا میاد ...
2 تير 1396

باز هم می نویسم

باز هم می نویسم برای گل پسرم .... و شرمنده بابت یک سالی که غفلت کردم و این همه شیرین زبونی رو ثبت نکردم... ده روز دیگه میشه یک سال تمام که وبلاگت به روز نشده ، وای خدای من چقد تنبلی کردم من  با اینکه پارسال بعد از 20 روز مهد رفتن به این نتیجه رسیدی که خونه بهتر از مهد هست و مهد نرفتی  و روز به روز شیطون تر و دوست داشتنی تر شدی و به من که بعد از 28 سال سن ناقابل دوباره میخواستم کنکور شرکت کنم و رشته مورد علاقه خودم درس بخونم (کلی برنامه ریزی کرده بودم که تنها در صورتی امکان داشت که شما مهد میموندی) اجازه درس خوندن ندادی و تشخیص دادی که من تنها همبازی تو هستم که میتونی با خیال راحت باهاش بازی کنی و همیشه نتیجه رو ب...
22 آبان 1395

بدون عنوان

مامان بالاخره بعد از سه ماه و خورده ای دوباره تصمیم گرفت برام خاطره ثبت کنه البته اگر دوباره منصرف نشه از تصمیمش  با اینکه این چند ماه حسابی شیرین زبونی میکردم و شیطونی اما تنها چیزی که باعث شد مامان به خودش بیاد این بود که امروز عصر بعد از اینکه دو ساعتی میشد که با بابایی رفته بودم بیرون مامان دلتنگم شد و زنگ زد به بابایی که ببینه من در چه حالم و از بابا شنید که حوله آیدین رو آماده کن ما سر کوچه داریم میایم مامان هم گفت آیدین دیروز حموم بوده ، وقتی که بابا گفت آیدین از آرایشگاه داره میاد و حتما باید بره حموم مامان از تعجب مونده بود چی بگه حالا منتظر بود که منو با یه چهره ناراحت و چشمان پر از اشک ببینه و وقتی در رو باز کرد و خودم بهش تو...
23 اسفند 1394

تولد مامان زینب

امروز مامان 28 سال تمام  شد با پسر بچه ای 2 سال و 7 ماه و 11 روزه به شدت شیطون و دوست داشتنی با اینکه نزدیک به دو ماه هست که مامان برام ثبت نکرده خاطرات روزهای کودکی را و قصد داشت از امشب برام بنویسه هر آنچه را که در این دو ماه گذشته (البته بیشتر به صورت عکس ٰتا نوشته) و از این به بعد هم زود به زود بیاد اما بازم امروز یه اتفاق بد برام افتاد و اعصابش رو به شدت به هم ریخت  و الان اصلا حس نوشتن نداره امروز بازم از اون روزهایی بود که بابایی کارش طول میکشید و دیر می اومد خونه و از اون روزهایی بود که من میخواستم برم پارک  با مامان راهی همون پارکی شدیم که نزدیک خونه عمو امین  و اداره بابایی هست ٰ وقتی که رکسانا ...
3 آذر 1394

تولد بابا مجید

امروز بابا مجید من 33 ساله شد  تولدت مبارک بابا جونم ایشالا که سالهای سال سایه ت بالا سر من و مامان باشه و خوشی هامون با هم ادامه داشته باشه یه چنتا عکس هم هست که سر فرصت مامان گلم میزاره دوست داریم بابایی ...
12 مهر 1394

هفته اول مهد رفتن

شنبه 4 مهر اولین روزی بود که مامان میخواست آیدین 2 سال و 5 ماه و 12 روزه رو بفرسته مهد کودک نه اینکه خودش بخواد بره سر کار نه چون اصلا کارمند نیست یه لیسانس بیکاره و مشغول خونه داری و بچه داری هست فعلا  اما از اینکه تو شهر غریب زندگی میکنه و بابایی هم که همش میره اداره و حسابی ما دوتا تنها هستیم واقعا اذیت میشه و نتیجه این تنهایی رو از روی رفتارهای من وقتی که تو یه جمع شلوغ قرار میگیرم یا حتی تو جمع خونواده هامون هستیم به راحتی میشه دید فقط بغل مامان و بابام نشستم و نگاه میکنم  منی که از صبح که بیدار میشم تا شب کله مامانم رو میبرم از بس براش حرف میزنم  و باهاش بازی میکنم  و براش شعر میخونم بیرون از خونه سک...
10 مهر 1394

اولین عکس سه در چهار

]چون عکس از رو عکس گرفته شده کیفیتش خوب نیست ایشالا فایل عکس که به دستمون برسه حتما میزاریم از اونجایی که امسال مامان و بابا میخوان من رو بفرستن مهد کودک و البته منم مشتاقم (البته تا چه اندازه همکاری کنم خدا میدونه) اوایل شهریور بود که به یه مهد مراجعه کردند برای ثبت نام و آنها هم مدارک لازم رو نوشتند و به مامان دادن که آماده کنه عکس سه در چهار نیز یکی از مدارک مورد نیاز بود و از اونجایی که من از عکس گرفتن بیزارم  اگه تو آتلیه باشه که دیگه اصلا همکاری نمیکنم مونده بودن چه جوری از من عکس سه در چهار بندازن   و این شد که من و بابایی روز 14 شهریور رفتیم آتلیه یکی از دوستاش بلکه بت...
3 مهر 1394

آخرین پست شهریور 94

این ماه هم تموم شد و مامان گلم فقط سه تا پست گذاشت برام  چون بعد از اون هفته ای که عروسی پسر خاله بابا بود دو هفته پشت سر هم رفتیم سرحد باغ آغا جون اصغر  که هفته آخر هم  به دلیل اینکه موقع برداشت گردوها بود 4 شبانه روز اونجا بودیم و خیلی به من و بابا خوش گذشت بابا که کلا عاشق طبیعت و هوای خنک و اینجور جاهاست منم که از بابا بدتر ، بعضی شبا همه میگفتن وای چقد سرده و پتو میزاشتن اما من و بابایی راحت و  بدون پتو میخوابیدیم و لذت میبردیم ، صبح ها هم طبق معمول ساعت 7 و نیم بیدار میشدم و چه کیفی میداد اون موقع صبح من و بابایی میرفتیم تو باغ دور میزدیم و از هوای خنک و عالی لذت میبردیم منی که اگه یه روز د...
31 شهريور 1394