آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

آیدین و آیسانا

دیدار چند ساعته دایی حسین

امشب با این پست میشد چهارمین پستی که مامان فقط عنوانشون رو مینوشت و  صفحه رو می بست اما گفت آخرش که باید بنویسم پس بهتره از همین امشب شروع کنم ، امشب این پست رو مینویسم ایشالا شبهای بعدی هم اون سه تا پست قبلی رو تکمیل میکنم آخه چن وقتیه که من و مامانی بدجور گرفتار سرماخوردگی شده ایم و کلی اذیت شدیم  ، آخه سرماخوردگی تو این فصل سال و به این شدت واقعا برای همه جای تعجب داشت اصلا انگار داروها هم بی اثر شده اند بگذریم ، دیشب دایی حسین که تقریبا یک ماه و نیم میشد که ندیده بودیمش زنگ زد و گفت برای انجام کاری اومدم شیراز فردا یه سر میام پیشتون البته به همراه پدر خانم محترمشون که به واسطه حس شوخ طبعی مشترکی که با بابایی دارن ت...
8 شهريور 1394

هشتمین سالگرد ازدواج مامان و بابا

امروز هشتمین سالگرد ازدواج مامان و بابا بود ، مامان بیرون کار داشت با هم رفتیم وقتی کارش تموم شد ساعت 12 ظهر بود از همون جا رفتیم و یه کیک به انتخاب من با یه شمع خریدیم و اومدیم خونه و از اونجایی که من عاشق کیکم  گفتم من کیک میخوام هر چه مامان گفت صبر کنیم بابا هم بیاد بعد من قبول نکردم  و گفتم من همین الان کیک میخوام اصلا مگه میشد من 2 سااااااااااااااااااااعت منتظر بمونم تا بابا بیاد  و این شد که مامان شمع رو گذاشت رو کیک و روشن کرد و من فوت کردم البته چندین بار  اصلا به خاطر علاقه زیادم به فوت کردن شمع نیست ها خواستم جای بابا و مامان هم فوت کنم دیگه  بعدش هم  شروع کردم به خوردن کیک خوشمزه و مورد علاقه خودم ...
2 شهريور 1394

خاطره بد دیشب

میگن رو هر چیزی که حساس باشی نتیجه حساسیتت رو برعکس میبینی قضیه مامان منه و من مامانی از وقتی که باردار بود تا الان حساسیت زیادی رو همه چیزه من از غذا گرفته تا خواب و سرما و گرما و ...داره حتی در زمان بارداریش تمام غذاها و میوها و هر چیزی که میخورده رو نظم بوده و بر اساس برنامه های هفته های بارداری تو اینترنت بوده ، بعد از تولد من هم که حساسیتش دوچندان شد و  البته با اینکه دوست نداشت من شیر خشک بخورم اما تا 4 ماهگی شیرخشک خوردم  غذاهای کمکی رو درست از پایان 6 ماهگی شروع کرد نه زودتر نه دیرتر (چون همین الان خیلی ها رو میبینه که حتی بعد از 4 ماهگی شروع میکنن به دادن غذای کمکی) و تا پایان یک سالگی همیشه من غذای مخصوص خودم رو م...
29 مرداد 1394

عکس سلفی

از اونجا که مامان علاقه زیادی به عکس گرفتن داره و قبل از به دنیا اومدن من از هر چیزی که تو طبیعت هست و فکرش رو بکنی عکس گرفته و اونها رو داریم در آلبوم عکسهامون ، اما بعد از به دنیا اومدن من دیگه همه سوژه هاش واسه عکس شده ام من و بس ، منم از بس بهش ضد حال می زنم موقع عکس گرفتن بلکه بیخیال من بشه و بره سراغ همون روال قبل از من و از گل و گیاه و جک و جونورا عکس بگیره اصلا فایده نداره که نداره و مامان روز به روز بیشتر عکس میگیره گرچه موقع عکس گرفتن عصبی میشه و میگه واااااااای از دست آیدین که تو همه عکسها اخمو هست و نمیزاره من یه عکس درست ازش داشته باشم اما وقتی بعدا میشینه و عکسها رو نگاه میکنه میگه فدات شم که اخمت هم قشنگه و این میشه که من باز...
16 مرداد 1394

سفر به شمال

یکی از بهترین مسافرت هایی که من رفتم و هیچوقت فراموشم نمیشه همین سفر چند روزه به شمال هست سفری که منی که هر جایی میرویم بیشتر مواقع مخصوصا شبا به مامان و بابا میگم برگردیم خونه خودمون ،  روز آخر وقتی مامان داشت وسایلمون رو جمع میکرد شروع کردم به گریه کردن و ازش خواهش کردم که بازم اینجا بمونیم ، از بس بهم خوش گذشت امسال بعد از اینکه از شیر و پوشک گرفته شدم  و  وقتی مینشستیم تو ماشین تا جایی که که امکان داشت عقب مینشستم  و بابا و مامان به این نتیجه رسیدند که میتونند با من یه مسافرت توپ برن ، حالا از بین این همه شهر زیبای ایران  یکی رو انتخاب کردن سخت بود براشون تا اینکه بابایی یه روز گفت باید برا...
14 مرداد 1394

فوت عموی مامان

9 خرداد ماه ساعت 7 و نیم صبح بود که خبردار شدیم عمو فریبرز که عموی سوم مامان میشه و تقریبا یک سالی بود که از بیماری رنج میبرد به رحمت خدا رفته ، که خدایش ببخشد و بیامرزدش  و این شد که بابا که روز بعدش 2 تا امتحان داشت فقط ما رو رسوند و خودش برگشت  و ما هم  بنا به دلایلی که در پست بعدی به زبان خود مامانم نوشته میشه  نبودیم و مامان اصلا حوصله وبلاگ و این حرفا رو نداشت کارهایی که حتی مرگ عمو رو هم از یاد مامان برد یه پست هم که نیمه تموم قبل از رفتنمون مامان نوشته بود و همون روزی که خبر فوت عمو رو فهمید قرار بود تکمیلش کنه اما نشد هست که ایشالا به زودی حال مامانم خوب شه و بتونه اون رو هم برام تکمیل کنه  &nbs...
5 تير 1394

ماهی گرین و ماهی بلو

به نام خالق هستی بالاخره بعد از چند هفته مامان من تصمیم گرفته چند خطی برام بنویسه این روزها تقریبا یکنواخت سپری میشه و صبح تا ظهر من و مامان تو خونه و بابا هم سرکار ، بعد از ظهرا هم معمولا یکی دو ساعتی بابا میره اداره و شبا بعد از شام میریم پارک تا آخر شب که من به زور راضی میشم که برگردیم خونه آ خه از بس سرسره بازی رو خوشم میاد دلم میخواد تا صبح بمونم و بازی کنم اما چه کنم که بابا فردا صبح زود باید بیدار شه و بیشتر از ساعت 12 شب نمیتونه تو پارک بمونه پنج شنبه این هفته بابایی برای شرکت در آزمون کارشناسی ارشد میخواست بیاد شیراز از طرفی مامان هم نوبت دندانپزشکی داشت و این شد که ساعت 9 حرکت کردیم و بعد از اتمام کار مامان حدودای سا...
8 خرداد 1394

25 ماهگی

امروز 25 ماه رو تموم کردم و وارد 26 ماهگی شدم اما مامانم هنوز آموزش انگلیسی رو که خیلی وقت پیش قرار بود برام شروع کنه شروع نکرده کی میخواد شروع کنه هم خدا میدونه و من در حد همون کلماتی که از برنامه صدآفرین (زمانی که من 6 ماهه بودم از بس مامانم عجله داشت برای آموزش هر چه سریعتر زبان انگلیسی به گل پسرش تهیه کرد) یاد گرفتم بیشتر نمیدونم که البته بیشتر وقتا تو جمع خودمو نشون میدم و تو جمله هام از کلمات انگلیسی استفاده میکنم و توجه همه رو به خودم جلب میکنم و تو اون لحظه همه از مامان میپرسند که آیدین رو فرستادی کلاس زبان یا خودت بهش آموزش میدی و با چه روشی بهش یاد میدی و از این حرفا... وای توی اون مواقع مامانم قاطعانه تصمیم میگیره که از فردا س...
22 ارديبهشت 1394