آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

آیدین و آیسانا

تولد بابا مجید

امروز بابا مجید من 33 ساله شد  تولدت مبارک بابا جونم ایشالا که سالهای سال سایه ت بالا سر من و مامان باشه و خوشی هامون با هم ادامه داشته باشه یه چنتا عکس هم هست که سر فرصت مامان گلم میزاره دوست داریم بابایی ...
12 مهر 1394

هفته اول مهد رفتن

شنبه 4 مهر اولین روزی بود که مامان میخواست آیدین 2 سال و 5 ماه و 12 روزه رو بفرسته مهد کودک نه اینکه خودش بخواد بره سر کار نه چون اصلا کارمند نیست یه لیسانس بیکاره و مشغول خونه داری و بچه داری هست فعلا  اما از اینکه تو شهر غریب زندگی میکنه و بابایی هم که همش میره اداره و حسابی ما دوتا تنها هستیم واقعا اذیت میشه و نتیجه این تنهایی رو از روی رفتارهای من وقتی که تو یه جمع شلوغ قرار میگیرم یا حتی تو جمع خونواده هامون هستیم به راحتی میشه دید فقط بغل مامان و بابام نشستم و نگاه میکنم  منی که از صبح که بیدار میشم تا شب کله مامانم رو میبرم از بس براش حرف میزنم  و باهاش بازی میکنم  و براش شعر میخونم بیرون از خونه سک...
10 مهر 1394

اولین عکس سه در چهار

]چون عکس از رو عکس گرفته شده کیفیتش خوب نیست ایشالا فایل عکس که به دستمون برسه حتما میزاریم از اونجایی که امسال مامان و بابا میخوان من رو بفرستن مهد کودک و البته منم مشتاقم (البته تا چه اندازه همکاری کنم خدا میدونه) اوایل شهریور بود که به یه مهد مراجعه کردند برای ثبت نام و آنها هم مدارک لازم رو نوشتند و به مامان دادن که آماده کنه عکس سه در چهار نیز یکی از مدارک مورد نیاز بود و از اونجایی که من از عکس گرفتن بیزارم  اگه تو آتلیه باشه که دیگه اصلا همکاری نمیکنم مونده بودن چه جوری از من عکس سه در چهار بندازن   و این شد که من و بابایی روز 14 شهریور رفتیم آتلیه یکی از دوستاش بلکه بت...
3 مهر 1394

آخرین پست شهریور 94

این ماه هم تموم شد و مامان گلم فقط سه تا پست گذاشت برام  چون بعد از اون هفته ای که عروسی پسر خاله بابا بود دو هفته پشت سر هم رفتیم سرحد باغ آغا جون اصغر  که هفته آخر هم  به دلیل اینکه موقع برداشت گردوها بود 4 شبانه روز اونجا بودیم و خیلی به من و بابا خوش گذشت بابا که کلا عاشق طبیعت و هوای خنک و اینجور جاهاست منم که از بابا بدتر ، بعضی شبا همه میگفتن وای چقد سرده و پتو میزاشتن اما من و بابایی راحت و  بدون پتو میخوابیدیم و لذت میبردیم ، صبح ها هم طبق معمول ساعت 7 و نیم بیدار میشدم و چه کیفی میداد اون موقع صبح من و بابایی میرفتیم تو باغ دور میزدیم و از هوای خنک و عالی لذت میبردیم منی که اگه یه روز د...
31 شهريور 1394

دیدار چند ساعته دایی حسین

امشب با این پست میشد چهارمین پستی که مامان فقط عنوانشون رو مینوشت و  صفحه رو می بست اما گفت آخرش که باید بنویسم پس بهتره از همین امشب شروع کنم ، امشب این پست رو مینویسم ایشالا شبهای بعدی هم اون سه تا پست قبلی رو تکمیل میکنم آخه چن وقتیه که من و مامانی بدجور گرفتار سرماخوردگی شده ایم و کلی اذیت شدیم  ، آخه سرماخوردگی تو این فصل سال و به این شدت واقعا برای همه جای تعجب داشت اصلا انگار داروها هم بی اثر شده اند بگذریم ، دیشب دایی حسین که تقریبا یک ماه و نیم میشد که ندیده بودیمش زنگ زد و گفت برای انجام کاری اومدم شیراز فردا یه سر میام پیشتون البته به همراه پدر خانم محترمشون که به واسطه حس شوخ طبعی مشترکی که با بابایی دارن ت...
8 شهريور 1394

هشتمین سالگرد ازدواج مامان و بابا

امروز هشتمین سالگرد ازدواج مامان و بابا بود ، مامان بیرون کار داشت با هم رفتیم وقتی کارش تموم شد ساعت 12 ظهر بود از همون جا رفتیم و یه کیک به انتخاب من با یه شمع خریدیم و اومدیم خونه و از اونجایی که من عاشق کیکم  گفتم من کیک میخوام هر چه مامان گفت صبر کنیم بابا هم بیاد بعد من قبول نکردم  و گفتم من همین الان کیک میخوام اصلا مگه میشد من 2 سااااااااااااااااااااعت منتظر بمونم تا بابا بیاد  و این شد که مامان شمع رو گذاشت رو کیک و روشن کرد و من فوت کردم البته چندین بار  اصلا به خاطر علاقه زیادم به فوت کردن شمع نیست ها خواستم جای بابا و مامان هم فوت کنم دیگه  بعدش هم  شروع کردم به خوردن کیک خوشمزه و مورد علاقه خودم ...
2 شهريور 1394

خاطره بد دیشب

میگن رو هر چیزی که حساس باشی نتیجه حساسیتت رو برعکس میبینی قضیه مامان منه و من مامانی از وقتی که باردار بود تا الان حساسیت زیادی رو همه چیزه من از غذا گرفته تا خواب و سرما و گرما و ...داره حتی در زمان بارداریش تمام غذاها و میوها و هر چیزی که میخورده رو نظم بوده و بر اساس برنامه های هفته های بارداری تو اینترنت بوده ، بعد از تولد من هم که حساسیتش دوچندان شد و  البته با اینکه دوست نداشت من شیر خشک بخورم اما تا 4 ماهگی شیرخشک خوردم  غذاهای کمکی رو درست از پایان 6 ماهگی شروع کرد نه زودتر نه دیرتر (چون همین الان خیلی ها رو میبینه که حتی بعد از 4 ماهگی شروع میکنن به دادن غذای کمکی) و تا پایان یک سالگی همیشه من غذای مخصوص خودم رو م...
29 مرداد 1394

عکس سلفی

از اونجا که مامان علاقه زیادی به عکس گرفتن داره و قبل از به دنیا اومدن من از هر چیزی که تو طبیعت هست و فکرش رو بکنی عکس گرفته و اونها رو داریم در آلبوم عکسهامون ، اما بعد از به دنیا اومدن من دیگه همه سوژه هاش واسه عکس شده ام من و بس ، منم از بس بهش ضد حال می زنم موقع عکس گرفتن بلکه بیخیال من بشه و بره سراغ همون روال قبل از من و از گل و گیاه و جک و جونورا عکس بگیره اصلا فایده نداره که نداره و مامان روز به روز بیشتر عکس میگیره گرچه موقع عکس گرفتن عصبی میشه و میگه واااااااای از دست آیدین که تو همه عکسها اخمو هست و نمیزاره من یه عکس درست ازش داشته باشم اما وقتی بعدا میشینه و عکسها رو نگاه میکنه میگه فدات شم که اخمت هم قشنگه و این میشه که من باز...
16 مرداد 1394

سفر به شمال

یکی از بهترین مسافرت هایی که من رفتم و هیچوقت فراموشم نمیشه همین سفر چند روزه به شمال هست سفری که منی که هر جایی میرویم بیشتر مواقع مخصوصا شبا به مامان و بابا میگم برگردیم خونه خودمون ،  روز آخر وقتی مامان داشت وسایلمون رو جمع میکرد شروع کردم به گریه کردن و ازش خواهش کردم که بازم اینجا بمونیم ، از بس بهم خوش گذشت امسال بعد از اینکه از شیر و پوشک گرفته شدم  و  وقتی مینشستیم تو ماشین تا جایی که که امکان داشت عقب مینشستم  و بابا و مامان به این نتیجه رسیدند که میتونند با من یه مسافرت توپ برن ، حالا از بین این همه شهر زیبای ایران  یکی رو انتخاب کردن سخت بود براشون تا اینکه بابایی یه روز گفت باید برا...
14 مرداد 1394