هشتمین سالگرد ازدواج مامان و بابا
امروز هشتمین سالگرد ازدواج مامان و بابا بود ، مامان بیرون کار داشت با هم رفتیم وقتی کارش تموم شد ساعت 12 ظهر بود از همون جا رفتیم و یه کیک به انتخاب من با یه شمع خریدیم و اومدیم خونه و از اونجایی که من عاشق کیکم گفتم من کیک میخوام هر چه مامان گفت صبر کنیم بابا هم بیاد بعد من قبول نکردم و گفتم من همین الان کیک میخوام اصلا مگه میشد من 2 سااااااااااااااااااااعت منتظر بمونم تا بابا بیاد و این شد که مامان شمع رو گذاشت رو کیک و روشن کرد و من فوت کردم البته چندین بار اصلا به خاطر علاقه زیادم به فوت کردن شمع نیست ها خواستم جای بابا و مامان هم فوت کنم دیگه بعدش هم شروع کردم به خوردن کیک خوشمزه و مورد علاقه خودم ...