آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آیدین و آیسانا

مسافرت یهویی آیدین و مامان

1394/2/15 18:35
نویسنده : مامان زینب
1,100 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه 2/7 صبح ساعت 6 نیم مامانی بعد از رفتن بابایی دراز کشید که بخوابه اما چشماشو رو هم گذاشتن همانا و خواب عروسی دایی مرتضی رو دیدن همانا چه خواب وحشتناکی بود خواب میدید که عروسیه اما نمیدونست عروس کیه ، انگار عروس رو میخواستن بیارن خونه ما اما خونمون اینقد نامرتب بود که نگو اونا رو تو حیاط نگه داشته بودن تا مامان و بابام خونه رو مرتب کنن اما انگاری هرچه جمع میکنن بازم خونه مرتب نمیشه و استرسشون بیشتر میشه که چرا خونه نامرتبه و کارها انجام نمیشه و ... اینقد برا مامانم وحشتناک بود که وقتی با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد تمام بدنش یخ بود و نمیتونست بلند شه و گوشی رو برداره اما وقتی بلند شد و دید شماره دایی مرتضی افتاده رو گوشی همون یه ذره جونی هم که داشت از بین رفت و دستاش از ترس داشت میلرزید و جرات نداشت گوشی رو برداره ، خلاصه هر طوری بود گوشی رو برداشت و وقتی صدای دایی رو شنید و فهمید چیزیش نیست یه خورده آروم شد وقتی هم که داداشی بهش گفت که خواب موندم و به پرواز نرسیدم کاملا ریلکس شد و گفت اشکالی نداره داداش فدای سرت

 

( آخه داداشی من(همون دایی مرتضی رو میگم به خاطر علاقه وافری که من بهش دارم کمتر پیش میاد که بهش بگم دایی و همیشه بهش میگم داداشی) امسال دانشجو پروازی هستش و هر هفته دوشنبه ساعت 4 و نیم 5 صبح بلند میشه میاد شیراز و از اونجا با پرواز میاد تهران و سه شنبه شب برمیگرده شیراز که حدودا ساعت 1 تا 2 بامداد هم میرسه نوراباد )

خلاصه داداشی تصمیم گرفت این دو روزی رو که مرخصی داره بیاد خونه ما ، وقتی چشامو باز کردم و مامان بهم گفت از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم البته مامان هم از من خوشحالتر بود چون با وجود دایی کمتر پیش میاد که من برم طرف مامان باهاش کاری داشته باشم

وقتی دایی اومد خونه گفت از خواب که بیدار شدم دیدم یه ساعت دیرم شده هر چه عجله کردم نرسیدم و تو راه به مجید زنگ زدم و نزدیکترین مسیر را تا فرودگاه ازش پرسیدم نگو همون لحظه ها رو مامانم داشته تو خواب میدیده میگن دل به دل راه داره مثل این خواهر و برادره

این دو روز به من خیلی خیلی خوش گذشت اما زود گذشت و وقتی فهمیدم دایی میخواد بره از کنارش تکون نمیخوردم چون میترسیدم منو با خودش نبره با اینکه بهش میگفتم داداشی منم با خودت ببل(ببر) اما بازم نمیتونستم مطمئن بشم یه ساعت مونده به حرکت دایی بابایی از اونجایی که خودش مرخصی نداشت و مامان هم دلتنگ خونوادش شده بود یه دفعه ای تصمیم گرفت که شما دوتا (م و مامان) با مرتضی برید و هفته بعد باهاش بیاین شیراز منم میام شیراز بعد با هم برمیگردیم مامان هم از خدا خواسته در ربع ساعت وسایلمون رو جمع کرد ( حالا اگر از قبل قرار بود جایی بریم مامان یه روز وقت لازم داشت تا وسایل لازم رو آماده بکنه) و این شد که ما شاد و خندان راه افتادیم به سمت نوراباد

شب هم بعد از شام رفتیم خونه پدر جون مامان ، خداروشکر حال پدر بزرگ مامانم بهتر شده و من کلی با خاله آسیه و ننه بیگم(خاله و مادر بزرگ مامانم) بازی کردم و خوش گذروندم اینقد باهاشون راحت شده بودم که هرچه میخواستم بهشون میگفتم و اونا بهم میدادن و آخر شب هم بشقاب شیرینی که جلوم گذاشته بودن رو با خودم آوردم خونه دایی(آخه اینقد شلینی(شیرینی) دوس دالم که نمیتونم ازش بگذلم

فرداشبش هم برای دیدن پدر جون و مادر جونم که این روزا به دلیل تعمیر خونشون خونه عمه سارا هستن رفتم اونجا اما چون من دیر با جمع مچ میشم و به قول همه خجالتی هستم اولش از رفتن پیششون خودداری کردم و مادرجونم حسابی از رفتارم نالاحت (ناراحت) شد و خودش و عمه جونم گفتن اخلاق آیدین تخسه و روز به روز که بزرگتر میشهبدتر میشه شاید به خاطر اینکه قبلنا با دیدنش میپریدم تو بغلش و ازش جدا نمیشدم اما این دفعه حتی سلام هم نکردم تعجب کرد البته مامانم هم اصلا دلیل این رفتارم رو نمیدونه و گرنه الان حتما اینجا مینوشت که من بعدا بیشتر از خودم کارام متعجب شم

فردا ظهرش هم با داداش و مامان و خاله آسیه راه افتادیم به سمت جوزار که برویم مراسم چهلم عموی مامان ، منم با اینکه صبح زود بلن شده بودم اما چون از دیدن مناظر طبیعی تو راه حسابی لذت میبردم حتی فکر خواب هم از سرم پرید و شاد و شنگول بودم و اصرار داشتم که برم تو بغل داداش بشینم و با هم رانندگی کنیم و همش میگفتم من داخلشو میگیلم شما هم بیلونشو بعد با هم لاننگی(رانندگی) کنیم( آخه وقتی تو ماشین  پیش بابایی بودم اجازه نمیدادم بابا به فرمون دست بزنه و میگفتم خودم میخوام رانندگی بکنم بابا هم برا اینکه من بزارم رانندگی بکنه بهم میگفت شما داخل فرمون رو بگیر منم بیرونشو میگیرم بعد با هم رانندگی میکنیم) اما برا دایی سخت بود تو جاده این کار رو انجام بده و قبول نکرد و منم حسابی گریه کردم و به زور قبول کردم بغل خاله آسیه بشینم و جلو رو نگاه کنم چند متر نرسیده به پل چم زیتون در یه لحظه که خاله حواسش نبود در ماشین رو باز کردم اونم وقتی ماشین تو حرکت بود از اونجا که بخت با ما یار بود خاله کمربندش رو بسته بود و منم رو محکم تو بغلش گرفته بود و از همه مهمتر سرعت ماشین خیلی خیلی کم بود طوری که وقتی در باز شد دایی فورا ماشین رو نگه داشت و اتفاقی پیش نیومد اما عصبانیتش تو اون لحظه به اوج رسید طوری که با یه داد محکم منو از خاله گرفت و پرتم کرد عقب ماشین و گفت بشین سرجات همه خشکشون زده بود جز خودم که با خنده گفتم مامانی بازم میخوام برم جلو درو باز کنم ، خلاصه به خیر گذشت و رفتیم مراسم هم برگزار شد و ما هم تا شنبه شب جوزار موندیم و من تو این دو سه روز کلی خوش گذروندم و از صبح که بلند میشدم تا شب به جز برای ناهار و شام تو خونه نمیومدم و همش برا خودم بیرون میگشتم البته با داداشی عزیز و دوست داشتنی خودم و مامانی هم حسابی استراحت میکرد

شنبه شب هم بعد از شام مامانم تصیم گرفت که یه سر بره پیش نامزد دایی حسین و منم عشق مهمونی رفتن رفتیم خونه زن دایی منم که طبق روال همیشگی حدود نیم ساعتی با هیشکی حرف نزدم اما کمکم رو باز کردم و پام به آشپزخونه باز شد و داخل کابینت ها سرک کشیدم و عین یه بازرس همه جا رو بازرسی میکردم ، مامانم هم در حالی که از خجالت داشت آب میشد مدام منو صدا میزد و میگفت آیدین پسرم بیا زن دایی رو دیگه اذیت نکن و من اصلا به رو خودم نمیاوردم که دارم صداتو میشنوم در همین حال چشمم به قابلمه روی گاز افتاد و خواستم درش رو باز کنم اما تا در قابلمه باز شد باور کنید دیگه اصلا نمیتونستم خودم رو بگیرم آ خه میدونید ماخایی(ماکارانی) توش بود نخندی ها شاید خودتم با دیدن غذای مورد علاقه ت حس و حال منو داشته باشی این شد که از زن دایی جونم درخواست کردم که ماکارونی میخوام و زن دایی مهربون هم برام یه بشقاب  ماکارونی با سبزی و اینا کشید و دوتایی از آشپزخونه اومدیم بیرون واااااااااای اگه اون لحظه قیافه مادرم رو میدیدی درجا خشکت میزد اما من اصلا نترسیدم و با خنده گفتم مامانی ماخایی دالم (فک کنم مامانی اون شب کلی وزن کم کرد) آنچنان شروع کردم به خوردن که همه فک کردن چن روزی میشه که غذا نخوردم خوب که باباش خونه نبود و گرنه مامانم آب میشد از خجالت ، از بس ماکارانی دوس دارم وقتی خواستیم بریم اضافه غذای مونده تو بشقاب رو هم با خودم بردم خونه دایی و موجبات ناراحتی بیشتر مامان رو فراهم کردم و اون شب تصمیم گرفت تا من بزرگ نشم که این کارها رو انجام ندم و به حرفش درست گوش بدم دیگه منو جایی نبره اما نمیتونه مگه دلش میاد بدون من جایی بره

فردا صبحش هم ساعت 4 صبح بلند شدیم و راه افتادیم ساعت 6 و 15 دقیقه جلو فرودگاه بودیم و 10 دقیقه ای منتظر موندیم تا بابایی مهربون هم رسید و از دایی خداحافظی کردیم و راه افتادیم اما چون بابام چنتا کار داشت منو مامان تو پارک آزادی منتظرش موندیم تا کاراشو انجام داد و بعدش راه افتادیم به سمت سروستون 

دیروز حسابی خسته بودیم و استراحت کردیم الان هم من خوابم و مامان گلم داره کارهای عجیب و غریب من رو ثبت میکنه تا خاطره ای شود برای فردا

عکسای دیروزم در پارک آزادی رو به همراه عکس کادوی مامان و بابام به همدیگه به مناسبت روز زن و مرد که قبلا نتونسته بود بزاره تا آخر شب و یا تا چند روز آینده گذاشته خواهد شد

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نازنین
15 اردیبهشت 94 20:10
ĸoѕαr
23 اردیبهشت 94 19:08
سلام خاله خوشحال میشم بهم سربزنید...بوس برای آیدین
مامان زینب
پاسخ
سلام خاله جون به روی چشم لطف داری عزیزم