آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آیدین و آیسانا

ماجرای پراید مامان!!!

1394/2/4 22:38
نویسنده : مامان زینب
839 بازدید
اشتراک گذاری

این جمعه به خاطر هفته سلامت تو شهر سروستان پیاده روی هفته سلامت برگزار شد و ما هم دیشب خونه آقای دهقان بودیم و مامان اهورا به مامانم پیشنهاد داد که میای ما هم فردا بریم پیاده روی ؟ اما مامان من که خواب صبحگاهی رو با هیچی نمیتونه عوض کنه اولش مخالفت کرد اما با اصرار خانم دهقان گفت حالا تا فردا صبح خبرت میدم و اما فردا قرار بود ساعت 6 بیدار بشن و گفتند هر کی زودتر بیدار شد دیگری رو هم بیدار کنه و از این حرفا... و البته قرار شد بچه ها رو بزارن پیش بابا ها چون اولا آقایایون گفتن که ما کل هفته رو زود بیدار میشیم و این روز جمعه رو میخوایم بخوابیم و نمیایم و دوما خانم دهقان گفت میخوایم پیاده راه بریم و بچه ها اذیت میکنن و خسته میشن و مجبوریم بغلشون کنیم و خودمون هم خسته ایم بچه ها رو نبریم بهتره ، خلاصه ما شب اومدیم خونه و خوابیدیم مامان هم زنگ موبایلش  رو گذاشت رو ساعت 6 اما یه ربع مونده به 6 خودش بیدار شد و زنگ گوشی رو خاموش کرد و خدا خدا میکرد که خانم دهقان خواب بمونه و بهش زنگ نزنه که مجبور شه بره چون خیلی خیلی خوابش میومد ، ام 5 دقیقه مونده به ساعت 6 گوشی مامان زنگ خورد و بــــــــــــــــــــــــــــــــــــله خانم دهقان بودن و گفتن که میخواستم بیدارت کنم زود باش پاشو که دیرمون نشه مامان هم هر طوری که بود و با هر سختی بلند شد و بابای در حال خواب رو بیدار کرد که ما را تا یه جایی برسون و برگرد حالا از بابا اصرار که خودت برو و از مامان انکار که اونجا شلوغه و من نمیدونم کجا پارک کنم که به ماشین نزنن و از این بهانه ها (آخه مامان اینقد هنوز خوابش میومد که از خودش اطمینان نداشت بشینه پشت فرمون) منم خواب بودم و حالا مونده بودن که منو چیکارم کنن بیدارم کنند و با خودشون ببرند یا که تنها تو خونه باشم تا بابایی بره و برگرده ؟ بابایی گفت نه بیدارش نمیکنیم من زودی برمیگردم آخه رفتن و برگشتن بابایی ربع ساعتی بیشتر نمیشد اما مامان با تمام وجود اضطراب داشت چون اولا اولین باری بود که از من جدا میشد و بازم اولین باری بود که منو تو خونه داشت تنها میگذاشت و واقعا نگران بود غمگین

بالاخره منو تنها گذاشتن و رفتن اما بابا جونم زودی برگشت پیشم و خوابیدیم تا ساعت9بعدش هم بیدار شدیم رفتیم نون سنگک بگیریم و از اون ور بریم دنبال مامان که دیدیم نونوایی تعطیله و به مامان زنگیدیم اونم گفت با ماشین بیاین بالا دیگه آخر مراسمه و بعدش با هم میریم ما هم رفتیم دیدیم یه شماره هایی دارن میخونن بهشون جایزه میدن در همین لحظه ها خوند 206 هم پراید برنده شده و بابا با خودش گفت عجب پراید هم جایزه دادن حالا کی بوده برنده خوش شانس این پیاده روی بعد از اتمام مراسم مامان اومد و در حالی که یه توپ فوتبال تو دستش بود خندید و گفت اینم پراید مامان واسه پسر گلشتعجبتعجبتعجب

حالا مامان وقتی که صبح از بابا جدا شده دل تو دلش نبوده تا بابایی رسیده خونه و بهش زنگ زده که دیگه رسیدم پیش آیدین و گل پسرمون با خیال راحت خوابیده و دیگه نگران نباش مامانی اولش خیالش راحت شد اما جلوتر که رفت بیشتر دلش برای من تنگ شد و ناراحت آخه اینقد بهم وابسته شده که بیشتر از نیم ساعت تحمل دوری منو نداره ، با دیدن خانم هایی که بچه هاشون رو هم آورده بودن و در طول مسیر با هم میگفتن و میخندیدن بیشتر ناراحت میشد و افسوس که چرا منم آیدینم رو نیاوردم اونم پسری که هر وقت بیدارش کنی اخم نمیکنه و میخنده و از شرکت کردن تو چنین مراسم هایی چقد لذت میبره اما افسوس خردن دیگه سودی به حال مامانم نداشت اما خودش میگه بدون تو اصلا بهم خوش نگذشت پسرم غمناکغمگین

تو راه هم یه شماره هایی به شرکت کنندگان دادند و گفتن برای قرعه کشی هستش به مامان شماره 206 رسید و رفتند بعد از اینکه پیاده روی تموم شد و همه شرکت کننده ها رسیدن چنتا مسابقه برگزار شد مسابقه دوچرخه سواری و نقاشی و دو و.. که جوایز اونها رو دادن بعدش گفتن از بین شماره هایی که دست شرکت کننده هاست هم میخوایم قرعه کشی کنیم خلاصه شروع کردند به خوندن شماره ها مامان هم به خانم دهقان گفت که اگه شماره من رو خوندن شما برو جلو ایشون هم قبول کردند حالا تو همین لحظات شماره مامان از تو قرعه درومد نگو طرف دیده شماره 206 هستش واسه تنوع و خنده گفت 206 هم پراید برنده شد مامان هم که تا حالا همیشه تو قرعه کشی های مختلف از دوران مدرسه تا هر جای دیگه شانسی تو برنده شدن نداشت متعجب شد و اصلا یادش رفت که چند دقیقه قبل به خانم دهقان چه پیشنهادی داده بود و با عجله خودش رو به جلیگاه رسوند اما با کمال تعجب توپ فوتبالی رو در دستان مجری برنامه مشاهده کرد و خنده ش گرفت از این کار ( حالا مامان تا داشت میرفت پیش خودش میگفت دیدی به زور اومدم پیاده روی اما چی شدخندهخندهخنده) و این بود ماجرای پراید مامان

بعدش هم اومدیم خونه و بعد از صرف ناهار با خونواده آقای دهقان رفتیم دریاچه نمک مهارلو که خیلی خیلی بهم خوش گذشت و برای اولین بار سوار قایق های کوچیک دریاچه شدم و حسابی خوش گذروندم که عکسای امروز رو میزارم در ادامه مطلب

 

همون پراید مامانخنده

عکسای امروزم تو خونه در حالت های مختلف:

و اما عکسهای دریاچه مهارلو:

و این هم خانواده آقای دهقان:

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)