آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آیدین و آیسانا

خاطره بد دیشب

1394/5/29 16:48
نویسنده : مامان زینب
580 بازدید
اشتراک گذاری

میگن رو هر چیزی که حساس باشی نتیجه حساسیتت رو برعکس میبینی قضیه مامان منه و من

مامانی از وقتی که باردار بود تا الان حساسیت زیادی رو همه چیزه من از غذا گرفته تا خواب و سرما و گرما و ...داره حتی در زمان بارداریش تمام غذاها و میوها و هر چیزی که میخورده رو نظم بوده و بر اساس برنامه های هفته های بارداری تو اینترنت بوده ، بعد از تولد من هم که حساسیتش دوچندان شد و  البته با اینکه دوست نداشت من شیر خشک بخورم اما تا 4 ماهگی شیرخشک خوردم  غذاهای کمکی رو درست از پایان 6 ماهگی شروع کرد نه زودتر نه دیرتر (چون همین الان خیلی ها رو میبینه که حتی بعد از 4 ماهگی شروع میکنن به دادن غذای کمکی) و تا پایان یک سالگی همیشه من غذای مخصوص خودم رو میخوردم  و تخم مرغ رو با شیر خودش قاطی میکرد و بهم میداد (که خیلی ها این کارش رو واقعا خنده دار میدونستن و میگفتن بابا یه خورده شیر پاستوریزه که اشکال نداره اما مامان کار خودش رو دنبال میکرد و میگفت اگه اشکال نداشت نمیگفتن تا پایان یک سالگی نباید از شیرهای پاستوریزه مصرف کنه)  و از بدو تولد دقیقا هر دوساعت یک پار پوشک من رو عوض میکرد و هر روز لباسهایم رو عوض میکرد تا همیشه خوش بو و تمیز باشم   و تا دو سال تمام به من شیر داد، اینهایی که مامان مینویسه به قول خودش نه تعریف از خودشه وظیفه مادریش بوده که باید انجام میداده و برای انجام وظایفش هیچ منتی بر دلبندش نداره اما همه اینهایی رو که نوشت واقعا به طور کامل انجام داد و همه اینها باعث شد که وابستگی شدیدی نسبت به من بگیره که حتی میشه گفت وابستگی مامان بیشتر از وابستگی من نسبت به اوست طوری که اگر یه لحظه من خواب بودم و مامان بیکار میشد طاقت نمیاورد و دلتنگم میشد یه جورایی بدون اصلا نمیتونست باشه ، هر چه من بزرگتر شدم این وابستگی و حساسیت بیشتر و بیشتر شد و البته دوطرفه  طوری که بعضی جاها که میرفتیم دوتاییمون سختمون بود که من به بعضی چیزا دست بزنم و یا بعد از برگشتنمون حتما باید لباسام شسته میشد و خودم هم که حتما باید دوش میگرفتم تا اینکه کم کم همه به مامان تذکر دادن که حساسیتش رو کمتر کنه و  منو بیش از حد به خودش وابسته نکنه اما برای مامان شنیدن این حرفها هم سخت بود چه برسه به اینکه بخواد انجامشون بده یعنی اگه من با بابایی هم میرفتم تو خیابون مامان با اینکه چندین بار تاکید میکرد مواظبش باش اما بازم دلتنگم میشد و البته دلهره داشت که نکنه من نیستم اتفاقی برای آیدین بیفته  کار به جایی رسید که منم جز در حظور مامان با کسی حرف نمیزدم و پیش کسی نمیرفتم  و خلاصه هر جایی که میرفتیم انگاری که چسب زده باشن کسی رو همون جوری به مامان چسبیده بودم تا برگردیم  و  ژن بد خجالتی که از مامان گلم به ارث برده ام  و دیر با جمع ارتباط برقرار میکنم نیز به همه موارد بالا اضافه میشد تا اینکه مامان کم کم به اشتباه خودش پی برد و فهمید بچه ای با چنین خصوصیت هایی باید بیشتر در جمع قرار بگیره تا بهتر بشه نه وابسته مامان خجالتی تر از خودش بشهخندونک

از اول تابستون دیگه هر روز رفتیم پارک و با اینکه من هفته های اول اصلا دوست نداشتم با بچه ها برم تو سرسره و یا اصلا باهاشون بازی کنم و به محض اینکه به من میخوردن میومدم پیش مامان و میگفتم اون پسره یا دختره دستش خورد به من و کثیف شدم زود بریم دستام و بشور یا میگفتم مامان من دوست ندارم بچه ها با من بازی کنن دوست دارم خودت باهام باشی و از این حرفها... مامان با اینکه برای خودشم یه خورده سخت بود اما تحمل کرد و من روز به روز بهتر شدم تا اینکه این روزها امکان نداره من حتی برای یک شب هم که شده پارک رو از دست بدم و هر شب مرتب برنامه پارک رفتن رو داریم و از اونجایی که بابایی بعضی وقتها کارش زیاده و مجبوره تا آخر شب هم اداره بمونه بنابراین ما معمولا با خونواده یکی از همکاراش میریم پارک و آخر شب میاد دنبالمون

وقتی که ما داریم سرسره بازی میکنیم مامان ها هم سرگرم حرف زدن میشن تا شب بگذره و ا اونجایی که مامان هنوزم نسبت به بقیه حساس تره مرتب باید بیاد و از نزدیک ببینه که مشکلی نیست و بعد بره بشینه و همه دوستان نیز اخلاقش رو میدونن و  البته مرتب بهش گوشزد میکنن که اینقد حساس نباش بچه تو هم یکی مثل بقیه داره بازی میکنه

بقیه ماجرا از زبان راویخندونک

دیشب هم یکی از اون شب هایی بود که باباها اداره بودن و مامان ها و بچه ها تو پارک البته کیانا و مامانش هم به جمع ما اضافه شدن ، و من هم با اینکه چند دقیقه ای میشد که از نزدیک دلبندم رو دیده بودم  و برگشته بودم و از دور نگاهش میکردم یه لحظه از وروجکم غفلت کردم و توجهم رفت پیش کیانا که اومد پیش ما و گریه کرد که کفشامو  وقتی میخواستم برم تو سرسره دراوردم و یادم رفته بپوشم و هی از مامانش اصرار که خودت برو بپوشش و از اون انکار که نه شما برو برام بیارش ، نگو همون لحظه تو اشتباهی رفتی به اون سمتی که دیشب نشسته بودیم و وقتی که من رو اونجا ندیدی شروع کردی به گریه کردن و یه خانوم که میخواسته کمکت بکنه بغلت کرده و درست در چند قدمی ما برعکس سمتی که ما نشسته بودیم راه افتاده و  الهی بمیرم برات تو هم که اولین باری بود که به جای مامان یه غریبه بغلت میکنه شروع کردی به گریه کردن ، وقتی که گریه میکنی جیق نمیزنی فقط نفست بند میاد و سیاه میشی ، وقتی میبینن خبری از پدر مادرت نیست میرن پیش نگهبان پارک تا توی بلندگو اعلام  کنه  و بعد آوردنت همون جایی که به قول خودشون پیدات کرده بودن من بیخیال هم داشتم با دوستان میخندیدم یه لحظه صدای گریه شنیدم تا برگشتم تو رو در حال گریه تو بغل یه غریبه دیدم تا من بلند شدم خانما هم گفتن ببین پسر نازنازیش داره گریه میکنه منم حس کردم خوردی زمین و اون خانمه بغلت کرده همین که دیدن من دارم میرم طرفشون همون خانومه و خانم و آقایی که همراهش بودن با عصبانیت اومدن سمت من و من بی خبر از همه چی تو رو بغل کردم و گفتم ببخشید افتاده زمین؟ همین یه کلمه کافی بود تا هر چی دلشون خواست بارم کنند : خانوم به من میگید ببخشید در صورتی که بچه تون رو تو پارک رها کردین و دارید میخندید ؟؟؟؟  یه ساعته بچتون بغل منه تو پارک دارم میچرخم!!!! به شما هم میگن مادر؟؟؟ واقعا که براتون متاسفم!!! و..... مرده هم برگشت گفت واقعا مادر بیفکر که میگن شمایید و بس!!! من که هیچ نمیگفتم جز اینکه ببخشید و معذرت میخوام و از این حرفها اما مامان کیانا وقتی که دید مرده هم شروع کرده به حرف زدن و از طرفی خودش از حساسیت من روی آیدین خبر داشت دیگه طاقت نیاورد و بلند شد و محکم وایستاد و گفت آغا خانوم بچه شه اختیارش رو داره دوس داره هر طوری میخواد از بچه ش نگهداری کنه شما بچه رو به قول خودتون پیدا کردین آوردین دستتون درد نکنه دیگه حق ندارین اینطور توهین بکنید  هر چی بنده خدا معذرت خواهی میکنه شما کوتاه نمیاید بس کنید دیگه عصبانیو اونا هم دیگه کوتاه اومدن و رفتن ، بعد که اومدیم نشستیم دیدم بچه م از ترس ساکت شده و محکم من رو تو بغل گرفتهسکوتغمناک هیچ حرفی نزدی فقط نگاه میکردی تا اومدیم خونه هم ازم جدا نشدی وقتی رسیدیم خونه بدون هیچ حرفی خوابت برد و  من تا 5 صبح بیدار بودم و خوابم نمیبرد و همش به حرفهای اون خانوم و آقا فکر میکردم و با اینکه مطمعن بودم  این اتفاق از اون لحظه ای که تو از سرسره دور شدی تا من تو بغل اون خانومه دیدمت  نهایتا 5 دقیقه بیشتر نبوده اما بازم نمیتونستم خودمو ببخشم و میگفتم واقعا من مادر بیفکری هستم نسبت به عزیزترینم ؟، واقعا من لایق مادر بودن نیستم و فقط دارم اسم مادر رو با خودم یدک میکشم؟ و خیلی فکرهای دیگه که نوشتنشون هم عذابم میده غمگین

امروز صبح که بلند شدی چیزی ازت نپرسیدم که یاداوری نشه برات و یادت بره خاطره بد دیشب اما  وقتی همسایه طبقه پایینمون که تو خیلی خیلی باهاش مهربون بودی و بنده خدا رو روزی ده بار از پله ها بالا و پایین میکردی و به زور راضی میشدی بره خونشون  در زد و در رو باز کردم تو با دیدنش شروع کردی به گریه کردن که خانم لجبی(رجبی) نیاد خونمون و منو میکشیدی عقب که مامان باهاش حرف نزن تعجب منم با کلی خجالت ازش معذرت خواهی کردم و بهش گفتم که همچین جریانی دیشب براش اتفاق افتاده و شما به بزرگی خودتون ببخشید خجالت وقتی که رفت بهت گفتم مامان رفتارت درست نبود ها فورا برگشتی گفتی مامان من از خانوم لجبی میتلسمترسو شما هم نری پیشش ها فقط خونه خودمون بمونیم

حالا هم که دارم مینویسم خیلی نگرانتم دلبندم ، خدا کنه زودی فراموش کنی خاطره دیشب رو ، میخواستم یه خورده ازت فاصله بگیرم تا بهتر بشی اما با اتفاق بد دیشب فک کنم زحمت چند ماهه مون که به هدر رفت هیچ یه ترس هم افتاده تو وجودت که تا کی ادامه داره خدا میدونهسوال

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)