سفر به شمال
یکی از بهترین مسافرت هایی که من رفتم و هیچوقت فراموشم نمیشه همین سفر چند روزه به شمال هست
سفری که منی که هر جایی میرویم بیشتر مواقع مخصوصا شبا به مامان و بابا میگم برگردیم خونه خودمون ، روز آخر وقتی مامان داشت وسایلمون رو جمع میکرد شروع کردم به گریه کردن و ازش خواهش کردم که بازم اینجا بمونیم ، از بس بهم خوش گذشت
امسال بعد از اینکه از شیر و پوشک گرفته شدم و وقتی مینشستیم تو ماشین تا جایی که که امکان داشت عقب مینشستم و بابا و مامان به این نتیجه رسیدند که میتونند با من یه مسافرت توپ برن ، حالا از بین این همه شهر زیبای ایران یکی رو انتخاب کردن سخت بود براشون تا اینکه بابایی یه روز گفت باید برای انجام کار دانشگاهش باید بره کرج و از طرفی هم از طرف اداره در خزرآباد ساری بهشون ویلا میدن و این شد که ما تصمیم گرفتیم بریم شمال
5/1 پنجشنبه صبح ساعت 8 از سروستون راه افتادیم بابایی هم برای اینکه خودش و ما خسته نشیم یه سره رانندگی نمیکرد و هر چند ساعتی یه بار توقف میکرد تا خستگی درکنیم بعد حرکت میکرد اما باید خوب حواسشو جمع میکرد تا در نزدیکی پارکهایی که وسایل بازی دارند توقف نکنه چون من فورا ازش میخواستم که منو ببره سرسره بازی، آخه من تو ماشین پسر حرف گوش کنی بودم و اصلا نمیومدم جلو همیشه سر جای خودم بودم و بیشتر اوقات خواب بودم همینکه از ماشین پیاده میشدم سرحال و با انرژی آماده بازی بودم و اصلا دوست نداشتم کسی بشینه چه برسه به اینکه بخواد یه چرت هم بزنه و اینجا بود که مامان سعی میکرد منو سرگرم کنه تا اجازه بدم بابایی یه خورده استراحت بکنه بعد راه بیفتیم
شب هم اصفهان موندیم و فردا صبح حرکت کردیم به سمت تهران شهر خاطره های سالهای اول زندگی مامان وبابا ظهر به پیشنهاد بابایی رفتیم پارک ساعی و من کلی با دیدن پرندگان ذوق کردم ، عصر هم رفتیم منزل عمو وحید و بعد از دو سه ساعت استراحت زدیم بیرون و بابا و مامان به یاد خاطرات گذشته تصمیم گرفتن بریم امام زاده صالح در تجریش ، چه حسی داشتن اون شب تقریبا از 8 سال پیش تا سال 89 که از تهران برگشتن بیشتر اوقات میرفتن اونجا و اون شب تمام خاطرات سالهای قبل براشون زنده شد واقعا اون شب خوش گذشت البته به من که بیشتر از اونها خوش گذشت فک کنم چون اون شب یه لحظه دلم ساندویچ خواست و از اونجایی که مامان از ساندویچ و غذاهای فست فودی بیزاره و تا جایی که میتونه از خوردن این غذاها توسط بنده جلوگیری میکنه اما اون شب اصلا نتونست این کارو انجام بده و من یه ساندویج کامل خوردم و بعدش کلی خوش گذروندم ، ساعت 12 شب بود که رسیدیم خونه و فردا صبح هم بلند شدیم و بعد از اینکه مامان ناهار رو آماده کرد حدودا 12 ظهر بود که از تهران راه افتادیم به سمت شمال و به انتخاب بابا از مسیر فیروز کوه ساعت 5 عصر رسیدیم خزر آباد که 20 کیلومتری از شهر ساری فاصله داشت و در پلاژ شماره 76 مستقر شدیم
استراحت کردیم تا ساعت 8 بعد زدیم بیرون اونجا با همکار بابایی به اسم آقای هاشمی که اونها هم اون چند روز اونجا بودن آشنا شدیم که من با دیدنش گفتم سلام و رفتم جلو دست دادم و باعث تعجبش شدم که بچه 2 ساله و این برخورد خیلی جالبه اونم وقتی بار اوله که کسی رو میبینه ، اما وقتی که گفت شارژر گوشیم رو فراموش کردم بیارم و از بابا شارژر خواست من مخالفت کردم که شارژر مال تبلت منه و بهش نده حالا هر کاری میکردن که راضی بشم اصلا فایده نداشت و شروع کردم به گریه کردن ( حالا شارژر گوشی مامان بود نه تبلت من) نزدیک نیم ساعت گرفتار این مساله بودن تا به زور تونستن شارژر رو بدن به آقای هاشمی و اونجا بود که نشون دادم هنوز یه بچه کوچولو هستم و از اون روز تا وقتی که برگشتیم با دیدن آقای هاشمی سلام که نمیکردم هیچ تازه اخم هم میکردم و میگفتم بابا شارژر منو ندی بهش
تا سه شنبه شب که ساری بودیم کلی خوش گذروندیم و دریا رفتیم و کیف کردیم آخه یه شب رفته بودیم کنار دریا و بعدش رفتیم تو آب کلی بازی کردیم بعد دیدن ساعت 1 نیمه شبه و ترسیدن من سرما بخورم آوردنم بیرون البته به زور بعد وقتی مامان داشت لباسمو عوض میکرد داشتم میلرزیدم و با صدای لرزون میگفتم وااااااای چه کیفی دااااااد و اونجا بود که همه شروع کردن به خندیدن
سه شنبه ساعت 9 شب بود که از ساری راه افتادیم و اینبار چون بابایی کرج کار داشت تصمیم گرفتند که از جاده چالوس برگردند ساعت 12 شب رسیدیم نوشهر اونجا خوابیدیم و فردا صبح ساعت 8 حرکت کردیم و اوایل جاده چالوس نشستیم و صبحانه خوردیم
جاده چالوس واقعا زیباست مامان و از زیباییش هر چی بگن کم گفتن
ورودی کرج که رسیدیم از خانواده آقای هاشمی که میخواستن یه سر بیان شیراز خداحافظی کردیم و وارد شهر کرج شدیم بعد از اتمام کار بابا دوباره مامان و بابا دلشون خواست که برن ملارد همون جایی که سه سال زندگی میکردن ، خلاصه رفتیم و تا ته کوچه ای که مینشستن نیز رفتیم و کوله باری از خاطره هاشونو نیز اینجا مرور کردن بعد یه پیتجا (پیتزا) هم به انتخاب من مهمون بابا شدیم و راه افتادیم به سمت تهران ، تهران هم اومدیم جلو اداره عمو وحید و کلید خونه ش رو بهش دادیم و ازش خداحافظی کردیم و حرکت کردیم ، شب هم کاشان موندیم و فردا صبح راه افتادیم به سمت اصفهان تا آخرای شب اصفهان موندیم بعد حرکت کردیم جمعه صبح هم رسیدیم خونمون
از بس خسته بودیم که مامان این چند روز اصلا نیومد سمت وبلاگ و نوشتن و امشب چون بابایی شیفت بود و خوابش نمیبرد تصمیم گرفت بیاد و خاطرات شمال رفتنمون رو بنویسه
پارک ساعی و من در حال نگاه کردن به لاکپشت هان هآ
آیدین منتظر ساندویج
به محض ورودمون به اتاق به مامان و بابا گفتم دیدین ببعی ها دارن آب میخورن و اونها با تعجب گفتن چــــــــی بعد که اشاره کردم به این عکس تازه فهمیدن چه پسر با دقتی دارن