آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آیدین و آیسانا

هشتمین سالگرد ازدواج مامان و بابا

1394/6/2 11:54
نویسنده : مامان زینب
1,561 بازدید
اشتراک گذاری

امروز هشتمین سالگرد ازدواج مامان و بابا بود ، مامان بیرون کار داشت با هم رفتیم وقتی کارش تموم شد ساعت 12 ظهر بود از همون جا رفتیم و یه کیک به انتخاب من با یه شمع خریدیم و اومدیم خونه و از اونجایی که من عاشق کیکم  گفتم من کیک میخوام هر چه مامان گفت صبر کنیم بابا هم بیاد بعد من قبول نکردم  و گفتم من همین الان کیک میخوام اصلا مگه میشد من 2 سااااااااااااااااااااعت منتظر بمونم تا بابا بیاد متنظر و این شد که مامان شمع رو گذاشت رو کیک و روشن کرد و من فوت کردم البته چندین بار  اصلا به خاطر علاقه زیادم به فوت کردن شمع نیست ها خواستم جای بابا و مامان هم فوت کنم دیگهخندهخنده بعدش هم  شروع کردم به خوردن کیک خوشمزه و مورد علاقه خودم خوشمزه البته مامان از یه طرفش برید که وقتی بابا اومد حداقل بتونن یه عکس یادگاری با کیک سالگرد ازدواجشون بندازن

بعد از خوردن کیک وقتی مامان میخواست ظرف بشوره اول ازش خواستم که من رو هم بزاره بالا تا نگاه کنم اما بعد از شستن ظرفها یه لحظه فک کردم نیاز شدید دارم به آب بازی تو سینک ظرفشویی و هر کاری مامان کرد نتونست من رو راضی کنه که بریم تو حموم آب بازی کنم و من اول تو سینک ظرفشویی کلی آب بازی کردم و بعد رفتم  تو حموم دوش گرفتم و منتظر نشستم که بابایی جونم بیاد و واسه سالگرد ازدواجشون دست بزنم (البته به قول من تولدش)

وقتی دیدیم بابا داره در رو باز میکنه مامی زود کیک رو از یخچال بیرون آورد و شمع رو گذاشت روش و روشن کرد و با اومدن بابا داخل خونه شروع کردیم به دست زدن و من تند تند میگفتم تولدت مبالک بابا جونم  بابا هم که واقعا سورپرایز شده بود کلی تشکر کرد و بعد از دیدن شمع گفت حالا چرا عدد 8 خالی رو گذاشتین رو شمعتعجبسوال و اون لحظه مامان اولقه قههخندهقه قهه اینجوری شد و بعد اینجوریغمناکشاکیدلخور بابایی متوجه شد که چه روزی رو فراموش کرده و معذرت خواهی کرد که به خاطر فشار کاری زیاده که اصلا اجازه نمیده چیزی یادم بمونه و مامان هم هیچ راهی نداشت جز اینکه بپذیره حرفش روراضی و البته همون جا هم اعلام کرد که دیگه واسه هیچ مناسبتی اینجوری برنامه ریزی نمیکنه که ضایع بشه ، حالا مامان میگه اگه با خوندن تولدت مبارک توسط آیدین با خودت فکر میکردی تولدت هست هم باید میگفتی چرا دوتا شمع شماره 3 نزاشتین بابا گفت نه من فک کردم تولد خودته و یادت رفته شماره 2 رو هم بزاری کنار عدد 8 و اونوقت بود که مامان واقعا قبول کرد که  فشار کاری زیاد واقعا بابایی رو خسته کردهسکوت

 

و اینم یه عکس از مامان و بابا با کیک سالگرد ازدواجشون

بعدا نگید همه عکسا که آیدینه و از مامان باباش خبری نیست خندونک

و حالا آیدین و آب بازی تو سینک ظرفشویی

عکسها خیلی زیاد شد

اما مامان میگه همشون برام قشنگه و دوسشون دارم مخصوصا دوتا آخری که موفق شدم جلوی دوربین بخندونمتمحبت

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)