آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

آیدین و آیسانا

تولد پر ماجرای آیسان خانوم(1)

1396/11/26 3:17
نویسنده : مامان زینب
423 بازدید
اشتراک گذاری

روزای آخر ماه رمضون بود و من شبا از کمر درد نمیتونستم راحت بخوابم و اوایل صبح میخوابیدم و آیدین لحظه شماری برای تولد نی نی ....
بیست و شش خرداد وقت دکتر داشتم و برام نوبت عمل زد 7 تیر که میشد دومین روز از تعطیلات عید فطر و اون روز من 37 هفته و 6 روز بودم و تاریخ زایمان طبیعی رو سونوگرافی برام زده بود 22 تیر حالا هر چه از من اصرار که حالا درسته که تاریخ سزارین معمولا زودتر از تاریخ زایمان طبیعی هست اما دیگه نه 15 روز زودتر (میدونستم که وقتی کسی زایمان پر خطری داره یا مشکلات دیگه ای حتی شاید تو 36 هفته یا حتی زودتر هم سزارینش کنن اما واسه من که مشکل خاصی نداشتم دکتر میتونست 5 تا 7 روز دیگه هم صبر کنه) در هر صورت نظر دکترم این بود و من هم قبول کردم ، 6 تیر ساعت 7 صبح بیمارستان بودیم و پرونده سازی کردیم و برگشتیم خونه پیش مامان و مرتضی ، بعد از ظهر هم یه دوش گرفتم و با آیدین و مجید رفتیم بیرون که آخرین گشت و گزارهای سه نفره مون رو داشته باشیم قبل از تولد نی نی اما استرس کل وجودمو گرفته بود و اصلا حس خوبی نداشتم و مجید هم قشنگ متوجه میشد و وقتی دلیل ناراحتیمو میپرسید هیچ جوابی نداشتم که بدم چون واقعا نمیدونستم چرا دلم آشوبه فقط حس خوبی نداشتم....
خلاصه تا ساعت 8 و نیم با هم بودیم و بعد منو گذاشتن بیمارستان و رفتن خونه البته که آیدین به زور رفت و اصرار داشت شب پیش من بمونه تا اولین نفری باشه که نینی رو میبینه و از اونجا که اون شب تو اون اتاق سه تخته من تنها بودم بهش قول دادیم که فردا حتما بابا بیارتش و نینی رو ببینه ، اونا رفتن و من تا ساعت 12 بیدار بودم و بعد خوابیدم
صبح ساعت 6 بیدار شدم و خودمو آماده کردم واسه رفتن به اتاق عمل ساعت 8 بود که پرستار اومد صدا زد و من از مامان که صبح زود تو بیمارستان بود خداحافظی کردم و رفتم استرس کل وجودمو گرفته بود و هر چه به اتاق عمل نزدیکتر میشدم دلم بیشتر شور میزد از عمل و بی حسی و اینجور چیزا نمیترسیدم اما حس خوبی نداشتم
آمپول بی حسی رو که زدن و دراز کشیدم پاهام گرم و گرمتر شدن و تقریبا حسی نداشتن که از یکیشون پرسیدم الان ساعت چنده و گفت 8 و 20 دقیقه
اونا داشتن درباره مرگ یه دکتر جوون 28 ساله صحبت میکردن که بر اثر ایست قلبی فوت شده بود و باباش هم یکی از پزشکای معروف شیراز هست و من استرسم بیشتر و بیشتر میشد .....همین که اولین صدای گریه رو شنیدم خندیدم اما اما اما همون لحظه دکتر برگشت و گفت آب دور بچه زیاده خیلی خیلی هم زیاده و بچه هم اصلا حالش خوب نیست چشامو باز و بازتر کردم گوشامم تیز که بفهمم دیگه چی میگن اما فقط همینو گفتنو و بچه رو بردن دکتر بیهوشی که متوجه حال من شده بود برگشت گفت بچه ت خوب و سالمه اما میدونستم راست نمیگه حالا از من اصرار که بچمو بیارید ببینم و از اونا انکار که صبر کن الان میاریمش . دکتر که حال پریشون منو دید به پرستار گفت یه مقدار خواب آور بریز تو سرمش تا آروم بگیره و برگشت به من گفت اگه میخوای یه کم بخواب تا بچه تو بیارن. فقط یادم میاد که هنوز داستان مرگ دکتر جوون ادامه داشت و ساعت 9 و 10 دقیقه منو از اتاق عمل آوردن بیرون و رفتم ریکاوری اونجا هم اوایلش که اکسیژن رو دهان و بینیم بود و نمیتونستم حرف بزنم بعد هم که برداشتن اصلا زبونم باز نمیشد فقط تنها چیزی که تو اون یه ساعتی که اونجا بودم یادم میاد اینه که یکی سراغ یه دکتری رو گرفت و یکی دیگه جواب داد که نوزاد بد حال داریم رفته بالای سرش و من میدونستم که نوزاد بد حال دختر منه و قلبم درد میگرفت......
ساعت 10 و نیم بود که
ادامه دارد......

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان صدرامامان صدرا
26 بهمن 96 13:45
غمناک