آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

آیدین و آیسانا

بدون عنوان

1394/12/23 23:0
نویسنده : مامان زینب
394 بازدید
اشتراک گذاری

مامان بالاخره بعد از سه ماه و خورده ای دوباره تصمیم گرفت برام خاطره ثبت کنهنیشخندالبته اگر دوباره منصرف نشه از تصمیمشنیشخند با اینکه این چند ماه حسابی شیرین زبونی میکردم و شیطونی اما تنها چیزی که باعث شد مامان به خودش بیاد این بود که امروز عصر بعد از اینکه دو ساعتی میشد که با بابایی رفته بودم بیرون مامان دلتنگم شد و زنگ زد به بابایی که ببینه من در چه حالم و از بابا شنید که حوله آیدین رو آماده کن ما سر کوچه داریم میایم مامان هم گفت آیدین دیروز حموم بوده ، وقتی که بابا گفت آیدین از آرایشگاه داره میاد و حتما باید بره حموم مامان از تعجب مونده بود چی بگه حالا منتظر بود که منو با یه چهره ناراحت و چشمان پر از اشک ببینه و وقتی در رو باز کرد و خودم بهش توضیح دادم که: مامان من رفتم آرایشگاه اصلا هم گریه نکردم آقای آرایشگر هم موهامو کوتاه کرد منم خوشگل شدم دیگه ذوق مرگ شد مامانم از بس چلوندم ماچ (آخه نه اینکه چند ماهی بود که موهام بدجور بلند شده بود و احدی جرات نمیکرد به من بگه بریم آرایشگاه و حتی چندین بار هم تا نزدیکی آرایشگاه هم رفتیم اما همین که متوجه میشدم میزدم زیر گریه و برمیگشتیم تا اینکه یه بار مامان دور موهامو تو حمام با قیچی گرفت از اون روز به بعد هم هر وقت کسی میگفت آیدین موهاش بلند شده ببریدش آرایشگاه فورا میگفتم نه آرایشگاه من حمومه آرایشگرم هم مامانهخنده تا اینکه ترسیدن عید نوروز بشه و هنوز موهای من نامرتب باشه و از اونجایی که من خاطر داداشی(دایی مرتضی) رو خیلی میخوام این شد که دایی با هماهنگی مامان یه روز که داشت با تلفن باهام صحبت میکرد گفت وقتی اومدی نوراباد با هم بریم آرایشگاه موهاتو مرتب کنیم؟ منم با کمال میل پذیرفتم و از اون روز گفتم که آرایشگاه های سروستون به درد نمیخورن من که میخوام برم نوراباد با داداشم برم آرایشگاه ، و از اونجایی که ما چهارشنبه شب میرسیدیم خونه پدر جون و فردا هم مراسم یادبودی برای سالگرد عموهای مامان بود دیگه وقتی برای آرایشگاه رفتن نبود و این شد که دوباره روزای آخر مامان و بابا به فکر افتادن که حالا چیکار کنن و امروز عصر با بابایی رفته بودم بیرون وقتی برای تعمیر ماشینش رفته بود مکانیکی که نزدیک همون آرایشگاه بود با یه پیشنهاد که آیدین اگر بیای بریم آرایشگاه من برات یه جایزه با انتخاب خودت میخرم من فورا اعتصاب چند ماهه نرفتن به آرایشگاه رو شکستم و قبول کردم که با شرط خریدن خوراکی و یه ماشین(از بس من عشق ماشینم و تنها چیزی که همیشه میگم میخوام خوراکیه زبانخوشمزه

بریم آرایشگاه و اونجا هم اولش یه کم نق زدم اما بعدش آروم شدم و هیچی نگفتم تا آقای آرایشگر کار خودش رو به درستی انجام بده و بعدش هم بدون اینکه جایزه ام رو از بابا بگیرم یا حرفی بزنم فورا اومدیم خونه و رفتم حمام آخه نه اینکه اون موها ریخته بود رو گردنم حسابی اذیت میشدم و نمیتونستم تحمل کنم و چون روزای آخر ساله بابایی معمولا تا دیر وقت اداره میمونه و امشب هم منو گذاشت خونه و خودش رفت اداره ، حالا من بعد از اینکه دوش گرفتم و کلی بازی کردم بعد به مامان گفتم بابا به من قول داد برام یه ماشین و خوراکی بخره اما فک کنم هادش(یادش) رفته چون منو آورد خونه دوباره برگشت اداره

مامان هم کلی تعجب کرد آخه مگه میشد آیدین یه چیزی بخواد بابا هم قبول کنه بعد بدون اینکه براش بخره بیارتش خونه بعد از تماس با بابایی معلوم شد که از اونجایی که بابا عجله داشته و من هم به خاطره مو ریزه هایی که رو بدنم بوده اذیت میشدم دوتاییمون فراموش کردیم و من بعد از حمام یادم اومده قول و قرارم

حالا باباجونم گفته فردا حتما میبرتم و جایزه ام رو برام میخره آخه کلی سورپرایز شدن با این کارم چون هر ترفندی که بلد بودن به کار بردن اما نتونستن منو ببرن آرایشگاه و اینکه امروز به این سادگی قبول کردم براشون جای تعجب بود

مامان یاد اولین باری افتاد که منو بردن آرایشگاه و آنقدر گریه کردم که داشتم از حال میرفتم و بارهای بعد که بدتر از قبل و این روال ادامه داشت تا اینکه چند ماه اصلا نرفتم و حالا که دید اینقد آقا شدم و به راحتی و بدون حتی قطره ای اشک و از همه مهمتر بدون مامان رفتم آرایشگاه و برگشتم  یهو دلش هوای وبلاگمو کرد و اومد پست رفتن به آرایشگاه برای اولین بار رو خوند و حسابی ذوق کرد از موفقیتم در این مورد و دلش خواست که برام ثبت کنه این موفقیتم رو و حسابی ناراحت از اینکه چند ماه اصلا برام ننوشته 

حالا عکسهای این چند ماه هستش اما تو این چند روز باقی مونده اسفند دیگه وقت نوشتن نداره آخه دو سه روز دیگه داریم میریم شهر خودمون و تا آخر تعطیلات هم نیستیم ، به امید اینکه بعد از عید که برگشتیم مامان گلم خاطرات این چند ماه را هم برام بونیسه(بنویسه) نیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)