تولد مامان زینب
امروز مامان 28 سال تمام شد با پسر بچه ای 2 سال و 7 ماه و 11 روزه به شدت شیطون و دوست داشتنی
با اینکه نزدیک به دو ماه هست که مامان برام ثبت نکرده خاطرات روزهای کودکی را و قصد داشت از امشب برام بنویسه هر آنچه را که در این دو ماه گذشته (البته بیشتر به صورت عکس ٰتا نوشته) و از این به بعد هم زود به زود بیاد اما بازم امروز یه اتفاق بد برام افتاد و اعصابش رو به شدت به هم ریخت و الان اصلا حس نوشتن نداره
امروز بازم از اون روزهایی بود که بابایی کارش طول میکشید و دیر می اومد خونه و از اون روزهایی بود که من میخواستم برم پارک با مامان راهی همون پارکی شدیم که نزدیک خونه عمو امین و اداره بابایی هست ٰ وقتی که رکسانا و اهورا فهمیدن ما تو پارکیم اومدن پیشمون و بعد از کلی بازی کردن و البته سرد شدن هوا رفتیم خونه شون و چند ساعتی هم اونجا بازی کردیم و وقتی که بابا زنگ زد که آماده باشید دارم میام دنبالتون که بریم خونه ما هم آماده شدیم همین که اومدن و من صدای بابا رو از پشت در شنیدم مثل همیشه که دوست دارم خودم در را برای بابا بازکنم دویدم به سمت در تا من رسیدم و دستگیره رو گرفتم عمو هم از اون طرف در را باز کرد و انگشت شصتم رفت زیر در آنچنان گریه کردم که نزدیک بود از حال برم مامان هم زد زیر گریه بعد از کلی گریه و بیتابی آرومم کردن و اومدیم خونه خودمون چون ظهر نخوابیده بودم زودی خوابم برد مامان هم ناراحت که چرا امروز که بهت خوش گذشت باید اینطوری تموم بشه
وقتی که پتو رو برداشتم اول انگشتت رو ندیدم
بمیرم الهی که دوباره هم باید زجر کشیدنت رو ببینم
آخه پارسال هم 29 آبان بود که دستت تا آرنج رفت تو قابلمه آبگوشت و با زجر کشیدنت نابودم کردی و از اینجا میتونید ببینید که پارسال همین روزا من چی میکشیدم
الهی هیچ مادری ناراحتی و درد فرزندش رو نبینه
ایشالا روزهای نه چندان دور مامان بازم بیاد و عکس های این چند وقت رو برام بزاره