آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آیدین و آیسانا

فوت عموی مامان

9 خرداد ماه ساعت 7 و نیم صبح بود که خبردار شدیم عمو فریبرز که عموی سوم مامان میشه و تقریبا یک سالی بود که از بیماری رنج میبرد به رحمت خدا رفته ، که خدایش ببخشد و بیامرزدش  و این شد که بابا که روز بعدش 2 تا امتحان داشت فقط ما رو رسوند و خودش برگشت  و ما هم  بنا به دلایلی که در پست بعدی به زبان خود مامانم نوشته میشه  نبودیم و مامان اصلا حوصله وبلاگ و این حرفا رو نداشت کارهایی که حتی مرگ عمو رو هم از یاد مامان برد یه پست هم که نیمه تموم قبل از رفتنمون مامان نوشته بود و همون روزی که خبر فوت عمو رو فهمید قرار بود تکمیلش کنه اما نشد هست که ایشالا به زودی حال مامانم خوب شه و بتونه اون رو هم برام تکمیل کنه  &nbs...
5 تير 1394

ماهی گرین و ماهی بلو

به نام خالق هستی بالاخره بعد از چند هفته مامان من تصمیم گرفته چند خطی برام بنویسه این روزها تقریبا یکنواخت سپری میشه و صبح تا ظهر من و مامان تو خونه و بابا هم سرکار ، بعد از ظهرا هم معمولا یکی دو ساعتی بابا میره اداره و شبا بعد از شام میریم پارک تا آخر شب که من به زور راضی میشم که برگردیم خونه آ خه از بس سرسره بازی رو خوشم میاد دلم میخواد تا صبح بمونم و بازی کنم اما چه کنم که بابا فردا صبح زود باید بیدار شه و بیشتر از ساعت 12 شب نمیتونه تو پارک بمونه پنج شنبه این هفته بابایی برای شرکت در آزمون کارشناسی ارشد میخواست بیاد شیراز از طرفی مامان هم نوبت دندانپزشکی داشت و این شد که ساعت 9 حرکت کردیم و بعد از اتمام کار مامان حدودای سا...
8 خرداد 1394

25 ماهگی

امروز 25 ماه رو تموم کردم و وارد 26 ماهگی شدم اما مامانم هنوز آموزش انگلیسی رو که خیلی وقت پیش قرار بود برام شروع کنه شروع نکرده کی میخواد شروع کنه هم خدا میدونه و من در حد همون کلماتی که از برنامه صدآفرین (زمانی که من 6 ماهه بودم از بس مامانم عجله داشت برای آموزش هر چه سریعتر زبان انگلیسی به گل پسرش تهیه کرد) یاد گرفتم بیشتر نمیدونم که البته بیشتر وقتا تو جمع خودمو نشون میدم و تو جمله هام از کلمات انگلیسی استفاده میکنم و توجه همه رو به خودم جلب میکنم و تو اون لحظه همه از مامان میپرسند که آیدین رو فرستادی کلاس زبان یا خودت بهش آموزش میدی و با چه روشی بهش یاد میدی و از این حرفا... وای توی اون مواقع مامانم قاطعانه تصمیم میگیره که از فردا س...
22 ارديبهشت 1394

مسافرت یهویی آیدین و مامان

دوشنبه 2/7 صبح ساعت 6 نیم مامانی بعد از رفتن بابایی دراز کشید که بخوابه اما چشماشو رو هم گذاشتن همانا و خواب عروسی دایی مرتضی رو دیدن همانا چه خواب وحشتناکی بود خواب میدید که عروسیه اما نمیدونست عروس کیه ، انگار عروس رو میخواستن بیارن خونه ما اما خونمون اینقد نامرتب بود که نگو اونا رو تو حیاط نگه داشته بودن تا مامان و بابام خونه رو مرتب کنن اما انگاری هرچه جمع میکنن بازم خونه مرتب نمیشه و استرسشون بیشتر میشه که چرا خونه نامرتبه و کارها انجام نمیشه و ... اینقد برا مامانم وحشتناک بود که وقتی با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد تمام بدنش یخ بود و نمیتونست بلند شه و گوشی رو برداره اما وقتی بلند شد و دید شماره دایی مرتضی افتاده رو گوشی همون یه...
15 ارديبهشت 1394

ماجرای پراید مامان!!!

این جمعه به خاطر هفته سلامت تو شهر سروستان پیاده روی هفته سلامت برگزار شد و ما هم دیشب خونه آقای دهقان بودیم و مامان اهورا به مامانم پیشنهاد داد که میای ما هم فردا بریم پیاده روی ؟ اما مامان من که خواب صبحگاهی رو با هیچی نمیتونه عوض کنه اولش مخالفت کرد اما با اصرار خانم دهقان گفت حالا تا فردا صبح خبرت میدم و اما فردا قرار بود ساعت 6 بیدار بشن و گفتند هر کی زودتر بیدار شد دیگری رو هم بیدار کنه و از این حرفا... و البته قرار شد بچه ها رو بزارن پیش بابا ها چون اولا آقایایون گفتن که ما کل هفته رو زود بیدار میشیم و این روز جمعه رو میخوایم بخوابیم و نمیایم و دوما خانم دهقان گفت میخوایم پیاده راه بریم و بچه ها اذیت میکنن و خسته میشن و مجبوریم بغلشو...
4 ارديبهشت 1394

تولد 2 سالگی آیدین جونم

تا عشق آمد دردم آسان شد، خدا را شکر مادر شدم ، او پاره جان شد، خدا را شکر   شوق شنیدن ریخت حتی گریه اش در من لبخند زد ، جانم غزلخوان شد، خدا را شکر   من باغبان تازه کاری بودم اما او یک غنچه زیبا و خندان شد، خدا را شکر   او آمد و باران رحمت با خودش آورد گلخانه ما هم گلستان شد، خدا را شکر   سنگ صبورم، نور چشمم، میوه قلبم شب را ورق زد، ماه تابان شد، خدا را شکر   مادر شدن یک امتحان سخت و شیرین است دلواپسی هایم دو چندان شد، خدا را شکر سلام دوستای گلم منم امروز 2 ساله...
22 فروردين 1394