آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

آیدین و آیسانا

هفته اول مهد رفتن

1394/7/10 21:38
نویسنده : مامان زینب
817 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 4 مهر اولین روزی بود که مامان میخواست آیدین 2 سال و 5 ماه و 12 روزه رو بفرسته مهد کودک نه اینکه خودش بخواد بره سر کار نه چون اصلا کارمند نیست یه لیسانس بیکاره و مشغول خونه داری و بچه داری هست فعلاخندونک اما از اینکه تو شهر غریب زندگی میکنه و بابایی هم که همش میره اداره و حسابی ما دوتا تنها هستیم واقعا اذیت میشه و نتیجه این تنهایی رو از روی رفتارهای من وقتی که تو یه جمع شلوغ قرار میگیرم یا حتی تو جمع خونواده هامون هستیم به راحتی میشه دید فقط بغل مامان و بابام نشستم و نگاه میکنم  منی که از صبح که بیدار میشم تا شب کله مامانم رو میبرم از بس براش حرف میزنم  و باهاش بازی میکنم  و براش شعر میخونم بیرون از خونه سکوتمٰٰ  و از طرفی هم وابستگی بیش از حدم به مامان باعث شد که تصمیم گرفتن منو روزی 2 الی 3 ساعت بفرستن مهد بلکه یه خورده کمتر بشه این وابستگی و از طرفی هم تو جمع بچه های هم سن و سال خودم قرار بگیرم و ارتباط گرفتنم با اطرافیان بهتر بشه ٰٰ؛ البته وقتی دیدن خودم هم علاقه دارم به مهد رفتن دیگه تصمیم قطعی گرفتن و منو ثبت نام کردند. 

 

 

اما صبح که مامان بلند شد دید اصلا حالش خوب نیست و سرش گیج میره با خودش گفت وقتی برم بیرون بهتر میشم  لباسهای منو پوشید اما بهتر که نشد تازه بدتر هم شد با بابایی تماس گرفت و قضیه رو بهش گفت بابا هم فورا خودشو رسوند و  رفتیم دکتر ؛ فشار مامان رفته بود رو 8 و وقتی علایمی رو که داشت به دکتر گفت دکتر براش سرم نوشت و مامان رو بستری کردند و تا ظهر ما بیمارستان بودیم  و اون روز اصلا مهد نرفتم یکشنبه صبح رفتیم اما من اصلا نمیتونستم از مامان جدا شم و این شد که اون روز دوتایی رفتیم کلاس و بازی ٰ، دوشنبه مامان پشت در نشست اما من هر چند دقیقه ای یه بار چک ببینم نشسته یا نه  روز سه شنبه من از همون اول که رفتم شروع کردم به بازی کردن با بچه ها و آنچنان سرگرم شدم که یادم رفت مامان هم باهام امده و مامان هم که دید من سراغش رو نمیگیرم و البته با نظر مربی از مهد زد بیرون و رفت خونه ،

 حالا حال من و مامان پس از این جدایی برای اولین بار:

من: یه خورده که با بچه ها بازی کردم دویدم تو سالن که برم پیش مامان اما ندیدمش با بغض گفتم مامانمو میخوام  مدیر مهد گفت مامانت نیست رفته خونه من شروع کردم به گریه اصلا نمیتونستم بدون مامانم اونجا باشم  حالا هر کاری میکردن آروم نمیشدم و مربی مهربونمون خانم مرتضوی منو بغل کرد و بوسید اما من فقط مامانمو میخواستم و  مجبور شدن با مامانم تماس بگیرن که برگرده مهد پیش من

مامان: وقتی که دیدم تو به این سرعت با بچه ها مچ شدی خوشحال شدم و مربی و مدیر مهد و البته مامان هایی که اونجا بودن گفتن برو خونه وقتی دید تو رفتی شاید یه خورده گریه کنه بعد خودش آروم میشه و میره پیش بچه ها اما من نگران بودم و گفتم من تو خونه هم بیکارم و آیدین رو با این سن و سالش فقط و فقط برای این میفرستم مهد که ارتباط گرفتنش با جمع بهتر شه و یه خورده از تنهایی بیاد بیرون میترسم  پشت سرم گریه کنه و اذیت بشه ، و میدونستمم اگه گریه کنی دیگه آروم نمیشی تا منو ببینی گفتن برو اگه گریه کرد خبرت میدیم زدم بیرون اما برای خودم بیشتر از تو سخت بود اولین باری بود که میخواستم بدون آیدین برگردم خونه  رسیدم خونه اما نمیتونستم طاقت بیارم  با تمام وجودم پشیمون شدم که فرستادمت مهد اشکم داشت سرازیر میشد که گوشیم زنگ خورد مربیت بود و گفت آیدین وقتی فهمید تو رفتی شروع کرده به گریه کردن و اصلا آروم نمیشه منم از خدا خواسته بلند شدم و از خونه زدم بیرون وقتی دیدمت اینقد گریه کرده بودی که دیگه نفس نداشتی اما همچنان داشتی گریه میکردی پریدی تو بغلم انتظار داشتم بگی مامان بریم خونه نمیخوام اینجا بمونم اما تو گفتی مامان اینجا رو صندلی بشین تا من برم پیش بچه ها تعجب

اون روز هم مامان موند پشت در اما من زود به زود بهش سر میزدم تا مطمعن بشم که نشسته پشت در

چهارشنبه هم همینطور گذشت و اما پنج شنبه صبح ساعت 7 و نیم از خواب بیدار شدم و مامان رو بیدار کردم و ازش خواستم دست و صورتم رو بشوره اما هرچی مامان میگفت امروز مهد تعطیله من قبول نمیکردم و میگفتم زود باش لباس بیرونی منو بپوش بریم مهد کونک(کودک) الان خانم ملتضوی (مرتضوی) در رو میبنده ها با کلی گریه و زاری مامان تونست راضیم کنه که امروز نمیریم مهد ، بعد از ظهر  هم به خاطر آبریزش بینی که از صبح گرفته بودم و مامان ترسید بدتر بشم رفتیم دکتر و من بچه خوبی بودم و فقط موقع معاینه یه کم ترسیدم  و نق زدم و خانم دکتر هم یه قطره واسه آبریزش بینیم نوشت با یه شربت سرماخوردگی که من به راحتی میخورم و اصلا مامانم اذیت نمیشه برای خوراندن شربت به من

جمعه صبح هم که بابا خونه بود و زیاد اصرار نکردم برای مهد رفتن

حالا نظر مامان برگشته و میگه هنوز زوده آیدین از من جدا شه و دیگه نفرستیمش اما بابا میگه آخرش یه روزی باید این اتفاق بیفته چه امسال چه سال دیگه و برای روحیه آیدین بهتره که بره مهد ، من که خیلی خیلی دوس دارم برم مهد اما باید مامان هم باشه ، حالا در چند روز آینده چه تصمیمی بگیرن خدا میدونهچشمک

حالا کارهای من تو این چند روزی که رفتم مهد:

وقتی که روز اول مامان بهم گفت مربی تون خانم مرتضوی هست گفتم  نه مرتضی داداش منه این اسمش خانم ملبی (مربی) هستخنده

تعجبو روز دوم هم مربی به مامان گفت که آیدین بچه ها را هل میده و میزنه مامان هم خجالت و وقتی بهم گفت  چرا اینکارو میکنی گفتم آخه میخواست مداد شمعی منو برداره

و اینکه اون روز یه شعر نصفه و نیمه تو خونه خوندم و گفتم خانم ملبی برامون خونده ، با اینکه چنتا شعر حفظم اما این شعر رو بلد نبودم حالا قراره از مربیمون بپرسه و کاملش رو اینجا برام بنویسه به عنوان اولین شعری که از مهد یاد گرفتم

 

پسندها (1)

نظرات (4)

الهام
12 مهر 94 15:57
سلام زینب جان خوبید؟ آیدین جون خوبه؟ چه حکایت شیرینی از مهد رفتن آیدین جون نوشته اید و چه خوب که عاقبت پسرمون اینقدر آقا بوده و همکاری کرده شرح حال خودتون هم که شرح حال همۀ ما مامان هاست، وقتی برای اولین بار بچه ها ازمون دور میشن، منم تو هفت ماهگی وقتی برای اولین بار از علیرضا دور شدم و وقتی تو 18 ماهگی گذاشتمش مهد همین حال و روز و داشتم، و انگار یه چیزی گم کرده بودم حال خودتون چطوره؟ کسالت برطرف شد؟ آیدین گلم رو می بوسم و امیدوارم در مهد لحظات خوشی رو بگذرونه
مامان زینب
پاسخ
سلام عزیزم ممنون ما خوبیم خدارو شکر آره هفته اول روز به روز بهتر میشد اما متاسفانه این هفته اصلا همکاری نکرد و احتمال اینکه کنسل کنیم مهد رفتنش رو خیلی زیاده واقعا اون روز برام سخت بود اما همه میگن اگر تحمل میکردی بعد از یه مدت خودش عادت میکرد اما من نتونستم و شرایط رو بدتر کردم برای آیدین ممنون از لطف شما عزیزم شما هم ببوسید علیرضای گلم رو
الهام
12 مهر 94 15:58
راستی نظرات پست جدیدتون بدون تایید نمایش داده می شه! می دونستید یا در اتفاقی این طور شده؟
مامان زینب
پاسخ
من الان که دیدم پست جدیدم بدون تایید من 2 تا مظر داره کلی تعجب کردم نمیدونم چرا اینجوری شده و باید چیکار کنم که نظرات قبل از تایید من نمایش داده نشن
الهام
15 مهر 94 11:46
باید برید تو قسمت مدیریت مطالب قبلی و ویرایش این پست و بزنید تا پست باز بشه، قبل از منوی انتخاب موضوع یک منو هست به نام "نحوۀ نظر دهی" اون و باز کنید و گزینۀ "نظرات پس از تایید من در وبلاگ نمایش داده شود" رو انتخاب کنید! لابد حواستون نبوده دست تون خورده و گزینۀ دیگه ای انتخاب شده
مامان زینب
پاسخ
یه دنیا ممنونم الهام جون ببوسید علیرضای گلم رو
مامان ندا
20 مهر 94 15:48
خب کاری میکنی ولی ابوالفضل من با اینکه تو شهر غریب هستیم اصلا وابسته منو باباش نیست
مامان زینب
پاسخ
خوشبحالتون ٰ وابستگی خیلی بده هم بچه اذیت میشه هم خودمون