آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 23 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

آیدین و آیسانا

آخرین پست شهریور 94

1394/6/31 14:31
نویسنده : مامان زینب
729 بازدید
اشتراک گذاری

این ماه هم تموم شد و مامان گلم فقط سه تا پست گذاشت برام  چون بعد از اون هفته ای که عروسی پسر خاله بابا بود دو هفته پشت سر هم رفتیم سرحد باغ آغا جون اصغر  که هفته آخر هم  به دلیل اینکه موقع برداشت گردوها بود 4 شبانه روز اونجا بودیم و خیلی به من و بابا خوش گذشت بابا که کلا عاشق طبیعت و هوای خنک و اینجور جاهاست منم که از بابا بدتر ، بعضی شبا همه میگفتن وای چقد سرده و پتو میزاشتن اما من و بابایی راحت و  بدون پتو میخوابیدیم و لذت میبردیم ، صبح ها هم طبق معمول ساعت 7 و نیم بیدار میشدم و چه کیفی میداد اون موقع صبح من و بابایی میرفتیم تو باغ دور میزدیم و از هوای خنک و عالی لذت میبردیم منی که اگه یه روز در میون نمیرفتم حموم فک میکردی یه هفته ست دوش نگرفتم تو اون 4 روز اصلا دوش نگرفتم  از بس هوا خوب بود،

اما نظر مامان اینطور نبود و هرچه ما دوتا لذت میبردیم او عذاب میکشید و ناراحت بود طوری که مامانی که لحظه به لحظه زندگی منو عکس میگیره (طوری که یکی از دوستانش بهش گفت اگه عکسای آیدین رو پشت سر هم بزاری و نگاه کنی بزرگ شدنش رو به لحظه به لحظه به صورت عکس میبینی )، اما روزایی که اونجا بودیم به جز همون روز اول که تازه رسیده بودیم  و چنتا عکس از من گرفت دیگه مامان اصلا طرف گوشی نرفت و اصلا حوصله خودشم نداشت چه برسه به عکاسی؛ بعد از اون جریان پست بچه دختر مردم مامان که از خونواده آقا جونم حسابی ناراحت شده بود دیگه اصلا حوصله دیدنشون رو نداشت یعنی میگه با دیدنشون یاد اون حرفها و رفتارهاشون می افتم و سردرد میگیرم همون سردردهایی که دقیقا بعد از اون ماجرا گریبانگیرش شده و اصلا انگار تمومی نداره و فقط با مسکن روزش رو به شب میرسونه تا بخوابه و بعضی وقتها که یه قرص جواب نمیده دوتا رو با هم میخوره بلکه زودتر اثر کنه علاوه بر این ریزش موی شدید هم گرفته آنچنان شدید که که خودش فکر میکنه شاید روزی برسه که  کچلی رو نیز تجربه کنه، اما چاره ای نداشت جز رفتن، و وقتی اون طرف هم اونها اصلا فک نمیکردند که اشتباهی مرتکب شده اند و با نیش و کنایه هاشون که بیشتر از قبل شده بود مواجه میشد بیشتر ناراحت میشد و عصبی، وقتی که بیشتر حرفهای آنها کنایه از روستایی بودن بود و مسخره کردنشون بود واقعا حال و روز خوشی برایش نمیموند ، با اینکه مامان چه اون موقع که تهران بود و دوستانی داشت که زاده تهران بودند یا بعضی هاشون که اصالتشون هم تهرانی بود یا الان که دوستانی داره از نقاط مختلف کشور بازم در همون جلسه های اول آشناییشون با افتخار میگفت و میگه که من لر هستم و  میگه خونه بابای من هنوزم توی روستا هست چون پدرم میگه من عادت کردم به زندگی روستایی و زندگی کردن توی شهر رو دوست ندارم  و به نظر مامان فرهنگ داشتن یا نداشتن کسی اصلا به روستایی یا شهری بودن نیست و میگه صفا و صمیمیت و یکرنگی و دل پاک و بی کینه پدر و مادرم  رو با هیچ کسی و هیچ چیزی قابل مقایسه نمیبینم اما وقتی اونا حرف میزنن و مامان جواب نمیده مطمعنا میریزه تو خودش و اینجور عصبی میشه ، خلاصه با هر خوبی و بدی که بود روز دوشنبه 23 شهریور برگشتیم سروستون و دوباره پنج شنبه رفتیم نوراباد عروسی دختر حاج حجت که از یه طرف فامیل بود و از طرفی همکار بابایی هم بود و حتما باید میرفتیم  مامان هم اون شب کلی بهش خوش گذشت چون بعد از 2 ماه مامانش و داداش های عزیزش رو میدید فردا صبح هم دوباره راه افتادیم به سمت سروستون که این بار مسیر نوراباد _ شیراز رو از جاده هفت برم اومدیم و کنار یکی از دریاچه ها ی زیبای هفت برم توقف کردیم و من با دیدن دریاچه گفتم وای دوباره اومدیم دریا بریم شنا و زودی دمپایی هام رو دراوردم اما با دیدن سنگ های کف دریاچه تازه متوجه شدم که اینجا نمیشه بدون دمپایی برم تو آب و وقتی پاهام رو گذاشتم داخل آب به کلی از شنا کردن منصرف شدم آخه آب دریا گرم بود اما اب این دریاچه سردتعجب ، اون روز هم خیلی خوش گذشت با خانواده آقای منصوری که با هم رفته بودیم  عروسی و برگشتیم

و حالا جریان دوچرخه دار شدنم:

مرداد ماه که رفته بودیم شمال برگشتنی یه روز هم اصفهان موندیم و وقتی توی شهر میچرخیدیم جلوی یه مغازه رد شدیم که پر بود از دوچرخه های کوچیک و بزرگ در رنگ های مختلف و من از یه دوچرخه آبی رنگش به شدت خوشم اومد و گفتم میخوامش ، از اونجایی که بابا و مامان فک میکردن هنوز زوده برای دوچرخه به من گفتن که تو هنوز کوچولویی هر وقت بزرگ شدی برات میخریم  منم فورا راضی شدم (انها کلی تعجب کردن از قانع شدن من با همین یه جمله و به این سرعت) و از مغازه رد شدیم از اون به بعد همیشه تو خونه میگفتم وقتی یه کم بغزگتر(بزرگترخندونک) شدم  یه دوچرخه آبی میخلم و

بابای گلم هم اصلا علاقه ای به خرید لباس نداره و همیشه به اصرار مامان و البته بعضی وقتها به زور باید راضیش کنیم تا بره خرید و چند روز پیش که رفته بودیم برای بابا خرید ناگهان  یه دوچرخه خوشگل آبی رنگ که همیشه تو ذهنم بود جلوی چشام  ظاهر شد و همونجا بود که فهمیدم این دوچرخه باید مال من شود حالا هرچه از مامان و بابا اصرار که عزیزم تو که هنوز بزرگ نشدی بزار یه کم دیگه بزرگتر بشی بعد میایم و برات میخریم همین دوچرخه رو از من انکار که من بزرگ شده ام و همین دوچرخه رو الان میخوام و این شد که همون دوچرخه ای رو که دوست داشتم خریدمآرام خرید رفتن بابا همانا و دوچرخه دار شدن من همانا خندهخنده ( به همین سادگی تو یه ماه و خورده ای بزرگ شدم و دوچرخه خریدم قه قهه) و در همون دو سه روز اول اینقد پا زدم و تلاش کردم که بگی نگی یاد گرفتم  حالا همش به مامان میگم بیا با چرخ بریم تو خیابون اما مامان از ترس اینکه هوا داره سرد میشه و میدونه که اگر من برای یه بار با چرخ رفتم بیرون دیگه ول کن نیستم و میشه کار هر روزم منو نمیبره بیروننه و میگه فقط تو حیاط با چرخ بازی کن تو خیابون نمیشه ببریم ماشین بهمون میزنه و منم مجبورم قبول کنمراضی

 حالا منتظرن ببینن کی بزگتر میشم که برام کفش اسکیت بخرنخوشمزهمتنظر و با قضیه دوچرخه شاید همین روزها برام بخرن قبل از اینکه من در یه لحظه رشد کنم و اندازه یه سال بزرگ بشمخندونک آخه هر وقت ابوالفضل پسر خاله نسرین(البته خاله واقعی من نیست خاله نسرین اما دوست صمیمی مامانه و در همون جلسه های اول آشنایی اینقد منو تحویل گرفت و باهام بازی کرد که من خاله صداش میزنم و از مرداد ماه که خونه شون رفته بندر لنگه حسابی دلتنگش شدم و مرتب به مامان میگم بهش زنگ بزن تا من باهاش حرف بزنم)  با اسکیتش میومد پارک من کلی با دیدنش ذوق میکردم اما بابا میگفت هر وقت بزرگتر شدی که بتونی با اسکیت راه بری برات میخرم میگه شما هنوز کوچولویی و نمیتونی با اسکیت راه بری منم قبول کردمراضی 

 و در آخر اینکه بابایی امسال ارشد حسابداری قبول شده و من باید شب ها بچه خوبی باشم و زود بخوابم بلکه بابایی بتونه یه خورده به درس و مشقش برسهآرام

و حالا عکس ها:

6/4 وقتی که آیدین با دیدن شیشه شیرش دوباره فک کرد برگشته به دوران نوزادی و کلی آب خورد با شیشه شیری که فقط 4 ماه از دوران نوزادی باهاش شیر خورده بود

6/12 شیراز پارک آزادی لحظاتی قبل از راه افتادن به سمت سرحد

وقتی که آیدین متوجه میشه که مامان میخواد عکس بگیره ازش و سعی میکنه نگاه نکنه

وقتی که مامان صداش میزنه و سرش رو بالا میگیره اما بازم به دوربین نگاه نمیکنه

و بعد به اخم میکنه و به حالت اول برمیگرده

و بازم آیدین در حالت های مختلف

 

مامان عاشق اینجوری نگاه کردنه نفسشهبوس

 

سرحد باغ آقا جون اصغر

بابا بالای درخت گردو

و پسرکی که چوبی در دست گرفته و میخواد مثل باباش بره بالای درخت

پدر خانواده

و حالا پسر خانواده

وقتی که آیدین سبدی برمیدارد و میخواهد گردو جمع کند

و اینجا داره دستش رو که کثیف شده به مامانش نشون میده

و این هم کل گردوهایی که آیدین جمع کرده

 

 

این هم سیب هایی که آقا جون نادر 20 کیلومتر آنطرف تر از باغ خودش برای ما چیده بود و روزی که میخواستیم برگردیم  کلی منتظرمون موند و به ما داد آوردیم خونمون

 6/23 آیدین در حال ورزش کردن

 

6/26 در مسیر نوراباد - شیراز بین راه توقف کردیم برای استراحت و آیدین زودتر از بابا سوار شد و به قول خودش شروع کرد به رانندگی قبل از اینکه باباش برسه

6/27 دریاچه زیبای هفت برم

آیدین در حالت های مختلف وقتی که از نزدیک دریاچه رو دید

 بازم دریاچه

 وقتی که آیدین میخواد با باباش برن نزدیک دریاچه

و آیدینی که بالاخره پاهاش رو گذاشت داخل آب

 

 بالاخره ریحانه رو هم مجبور کرد بیاد تو آب

ریحانه از آیدین میخواد که رو به دوربین وایسن تا ازشون عکس بندازم

و اینم یه عکس درست که آیدین به اصرار ریحانه رو به دوربین وایساد و اخم نکرد

آیدینی که سیر شد از آب بازی

 

و در آخر هم بابای آیدین که به زور حاظر شد پاهاشو بزاره تو آب و کمی آنطرف تر آقای منصوری که یک شنای جانانه کرد.

پسندها (1)

نظرات (0)