آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آیدین و آیسانا

16 ماهگی و مروارید هشتم

1393/5/22 22:34
نویسنده : مامان زینب
207 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام صدتا سلام 1300 تا سلام

16 ماهگیت مبارک عزیز دل مامان 

چه زود گذشت انگار همین دیروز بود که صدای نازنینت در گوشم طنین انداز شد و صورت ماهت نمایان

489 روز از تولد تو میگذره قند عسلم  

دو روز پیش هم هشتمین دندون فرشته کوچولوی من نمایان شد البته از یه هفته پیش تب خیلی خیلی شدیدی داشتی و من هر دو ساعتی 15 قطره استامینوفن بهت میدادم اما تبت آنچنان شدید بود که احساس میکردم استامینوفنه اصلا اثر نداره  یه قطره  رو تو دو روز تموم کردی بعضی وقتا میترسیدم مسموم شی اما از ترس اینکه خدای نکرده تشنج کنی بازم بهت میدادم خلاصه هفته سختی رو پشت سر گذروندی الهی من فدات شم

جمعه هفته قبل هم دایی حسین گفت بیاین شیراز تا با هم باشیم  چون من وقت ندارم بیام سروستون  ما هم رفتیم اما چه رفتنی ؟؟! پسرک من همش گریه میکرد و بیحوصله بود با دایی هم اصلا بازی نکرد و حرف نزد

یکشنبه هم که قرار بود بریم شیراز عمو فرزاد و مادر جون طلعت هم از نوراباد بیان تا شب برا خودمون بگردیم و تفریح کنیم تو  آنچنان تبی داشتی که ترسیدیم بریم و بابایی تنهایی رفت و شب با مادر جون و عمو فرزاد اومدن خونه ؛ اما خدا رو شکر وقتی مادر جونتو دیدی اینقد خوشحال شدی که هرچی تب داشتی تموم شد و حالت بهتر شد فرداش نگاه کردم دیدم دندونت یه کوچولو پیداست تو هم تو این دو روز تا میتونستی با مادر جون بازی کردی اما عمو فرزاد هر کاری کرد نتونست باهات دوست شه تا میخواست بیاد طرفت اخم میکردی و میگفتی عمو عمو عمو  آخه از بین عمو ها و دایی ها تو فقط با عمو وحید خیلی جوری و دایی مرتضی حالا چرا من نمیدونم؟؟؟!!!

مادر جون و عمو فرزاد هم امروز رفتن نوراباد و تو از بس خسته بودی ساعت 9 خوابت برد بابایی هم با همکاراش رفتن سالن فوتبال منم از فرصت استفاده کردم و خاطرات پسر گلمو ثبت کردم  شاید یه مدت نیام شایدم بیام آخه این روزا میخوایم اسباب کشی کنیم اگه وقت داشتم که حتما میام اگرم نه که ببخش وروجک نازم شب خوش   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)