آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آیدین و آیسانا

خاطرات آیدین در ماهی که گذشت

1393/7/3 14:59
نویسنده : مامان زینب
455 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آیدین جونم

یک ماهی از ثبت آخرین خاطرات گل پسر من میگذره

بازم ببخش مامانی که دیر نوشتم البته ما دوتا از 4 تیر رفتیم نوراباد تا 28 تیر ؛ تو این مدت هم وقت نکردم برات بنویسم اما اینقد به تو خوش گذشت که نگو یه چن روزی رفتیم جوزار خونه پدر جون نادر چن روز هم نوراباد خونه پدر جون اصغر ؛ بقیه اش هم خونه دایی مرتضی بودیم 

جوزار که بودیم با خاله معصومه دوست بودی و باهاش بازی میکردی و بوسش میکردی تا وقتی که میخواستی چیزی بخوری باهاش بد میشدی و ازش دور میشدی و باهاش قهر میکردی؛ رابطه ات با پدر جون نادر بهتر شده بود و میرفتی پیشش و صبح ها که از خواب بیدار میشدی بهش سلام میکردی و باهاش یالا میزدی  یه روز بهت گفت بچه تو هم از اون روز تا حالا هر وقت میگیم بابا جون چی گفت میگی بچّه و میخندی؛

به خاطر اینکه نمیتونی بگی پدر جون بهت گفتم بگو بابا جون تو هم روزای اول میگفتی با جون جون و همه بهت میخندیدن و تو دوباره تکرار میکردی با جون جون  همه فکر میکردن داری میگی بادمجون ؛

خاله زهرا رو هم خیلی دوست داشتی و صداش میکردی کاله (خاله) اما هر وقتی از دستش ناراحت میشدی صداش میکردی زهرا و دیگه بهش خاله نمیگفتی دقیقا همین کارو هم با عمه سارا میکردی تا وقتی باهاش خوب بودی صداش میزدی عمه مواقعی هم که میخواستی دست کریشنا رو بگیری و بلندش کنی باهات راه بره اما عمه سارا میگفت کوچولوه نمیتونه راه بره میزدی زیر گریه و میگفتی چالا (سارا) نکن

یه جورایی فک میکردی کریشنا عروسکه و تو هر جور که دوست داری میتونی باهاش بازی کنی

با عمو فرزاد هم یه خورده بهتر شده بودی و بعضی وقتا باهاش بازی میکردی و هر وقت میرفتیم خونه تو اتاقا دنبالش میگشتی و صداش میزدی پزاد اما تا پیداش میکردی دیگه نمیرفتی پیشش ؛ با پدر جون و مادر جونات هم که بیشتر از قبل خوب بودی و براشون شیرین زبونی میکردی ؛

با دایی مرتضی هم بیشتر از همه خوب بودی بیشتر وقتا صداش میزدی مُتما(مرتضی) یا بهش میگفتی داداش و یا به زبون لری که خود مرتضی بهت یاد داده بود صداش  میزدی کَکا(داداش) البته تو جمع یا وقتایی که مهمون داشتیم بهش میگفتی دایی این مودب بودنت منو کشته مامانی

یه روز تو مطب دکتر گفتی کبکیت (بیسکویت) تا من بیسکویتو دادم دستت با صدای بلند گفتی مامان ممنون همه با تعجب نگات کردن و گفتن چه بچه مودبی داری ، خودمم خندم گرفته بودآخه تو خونه همیشه خودم بهت میگفتم ممنون اما فک نمیکردم تو اون شلوغی یادت باشه همون کارو تکرار کنی وروجک باهوشم

شنبه (4/29) هم راه افتادیم به سمت سروستون دایی مرتضی هم که نوبت دکتر داشت با عمو فرزاد اومدن شیراز  شب اومدن خونه ما مادر جون شمایل هم با ما اومد الهی بمیرم دکتر به دایی گفت زانوتو دوباره باید عمل کنی به خاطر چسبندگی درست نمیتونست تاش کنه خلاصه اینکه روز سه شنبه دوباره دایی زانوشو عمل کرد و دیروز هم مرخصش کردن ما هم رفتیم پیشش و مادر جونو بردیم تا باهاشون بره نوراباد دیشب هم حسابی جاش خالی بود امروز هم بابایی با دوستاش رفتن کوهنوردی و ما دوتا مثل بقیه روزا تو خونه تنهاییم  

یه چنتا هم کلمه با تلفظ مخصوص آیدین برات مینویسم جوجوی ناز:

مُتما (مرتضی)

چالا (سارا)

پز(ژ)اد (فرزاد)

کاله (خاله)

پاپین (پایین)

مَچومَه (معصومه)

بکاب (بخواب)

کپاپ (کتاب)

کاموش (خاموش)

کوشن (روشن)

کُتُل (دکتر)

بکول (بخور)

کوتال (خودکار)

گودِه (گردو)

هبیچ (هویج)

حَچَلات (حشرات)

 

مان جون (مامان جون)

کَمَمَن (کمربند)

آبولو (آبلیمو)

  

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

طراحي مانتويي ويژه براي فصل پاييز...
4 مهر 93 12:25
دوســـــــــت خـــــوبمـــــــ ســـــلاااااااااااااااااااااااااااااااااااامــــــــــ... ميگمـــ دنــبـــالــــــ "مکاني پــــر از پيشنهـــادهاي شگفــت انگيــز مي گرديـــــ" ؟؟ درســته ؟؟ از شما دعــوت مي کنم که از ايـــن محصــــول بسيار بي نظير و فوق العاده و ديگر محصولات ما ديدن کنيد از اين فرصت استفاده کنيد، به راحتي خريد کنيـــد و يک خريد لــذت بخــش را تجربه کنيد ... شما مي توانيد با خيالي آسوده توضيحات تمامي محصولات موجود را مشاهده و آگاهانه خريــد کنيد... ما 24 ساعته در دسترستان هستيم و تا پايان مراحل خريد در کنارتان مي مانيم در خــــانــــه سفـــارش دهــيـــــد ، در خـــــانـــه دريافــــت کنيـــد و در خـــانــه پرداخــــت کنيد... شــــــــــــــــاد و پيــــــــــــــــروز باشـــــــــــــــــي.....