آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آیدین و آیسانا

مسافرت وخاطرات آیدین کوچولو

1393/4/29 23:49
نویسنده : مامان زینب
197 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد سلام به آیدین شیرین زبون و دوست داشتنی خودم

بازم شرمنده که دیر نوشتم البته توجیه خاصی برای غیبتم ندارم اما بازم میدونم تو میبخشی وروجکم

خب بگذریم بریم سراغ خاطرات وروجک من در دو سه هفته گذشته

بعد از اون سه تا دندونی که پشت سر هم درآوردی و خیلی خیلی اذیت شدی  شکر خدا بهتر شدی و کمتر بهانه میگیری و غذا خوردنت هم بهتر شده اما روز به روز شیطون تر میشی قند عسلم 

بابایی هم از وقتی امتحاناش تموم شده بیشتر برای ما وقت میزاره  و با هم پارک میریم و شما هم که عاشق پارک رفتن و پیاده روی هستی حسابی خوش میگذرونی دو هفته قبل(پنج شنبه4/12)که  رفته بودیم شیراز بابایی کار داشت و ما رو گذاشت پارک آزادی تا کارش تموم شه و بیاد پیش ما و شما هم مثل همیشه شاد و خوشحال در حال قدم زدن بودی که یه آقایی اومد پیشمون و گفت ما از بچه های صدا و سیما هستیم و یه برنامه مخصوص کودکان داریم ظبط میکنیم اگه اجازه بدین یه چن لحظه از آقا پسر شما فیلم بگیریم منم قبول کردم  اما  باید یه مرد دستشو بگیره شما هم به محض اینکه دیدی من دارم ازت جدا میشم شروع کردی به گریه کردن و دنبال من دویدن چه برسه به اینکه یه مرد غریبه هم بخواد دستتو بگیره خلاصه هر کاری کردیم قبول نکردی که نکردی اونا هم بعد از نیم ساعت تلاش بیهوده رفتن سراغ یه نفر دیگه ؛ آخه تو خیلی دیر با غریبه ها مچ میشی عزیزم

خلاصه اون روز تا شب بیرون بودیم و حسابی خوش گذروندیم ساعت 1 و نیم شب رسیدیم سروستان

شنبه بعدش هم که پدر جون اصغر نوبت آنژیو گرافی داشت با عمو وحید و مادر جون طلعت اومدن شیراز  نوبتش رفت برا یکشنبه و اونا اومدن خونه ما و شما با دیدن مادر جونت از خوشحالی نمیدونستی چیکار بکنی (مادر جوناتو خیلی خیلی دوست داری و تا میبینیشون بدون هیچ مکثی میپری بغلشون) عمو وحیدو هم که از عید تا حالا ندیده بودی لحظه اول براش اخم کردی اما بعدش باهاش دوست شدی و البته وابسته اش ؛ شبش هم همگی رفتیم فسا خونه حاج حجت و برگشتیم فرداش هم پدر جون اینا رفتن شیراز که آنژیو گرافی انجام داد و  خدا رو شکر  مشکلی نداشت ما هم بعد از اینکه بابایی از سر کار برگشت رفتیم پیششون تا آخر شب با هم بودیم  ؛ آخر هفته هم رفتیم یاسوج پدر جون اینا و عمه سارا و شوهرش و نی نی ناز و دوست داشتنیشون آقا کریشنا هم اومده بودن حسابی بهمون خوش گذشت جمعه شب رفتیم نورآباد یکشنبه بعد از ظهر هم با دایی مرتضی و مادر جون شمایل مبینا جون رفتیم جوزار اونجا هم کلی آب بازی کردی و خوش گذروندی دوشنبه برگشتیم نورآباد سه شنبه رفتیم سرحد باغ پدر جون اصغر اونجا هم تا تونستی بازی کردی و از طبیعت زیبا و آب و هوای خوبش لذت بردی البته تو از همه بیشتر با آب بازی حال میکنی وروجک من با عمو وحید هم دوست شده بودی همش میگفتی عمو  و هر جا میرفت دنبالش میرفتی و بهانه شو میگرفتی و باهاش بازی میکردی تا جایی که یه روز ساعت 6 صبح بیدار شده بودی و میگفتی عمو ما هم هر کاری کردیم که بزاری بخوابه قبول نکردی و رفتی بیدارش کردی بنده خدا فک کنم روزای آخر از دستت خسته شده بود از بس اذیتش میکردی

دوتا خبر هم برات دارم

اول:نتایج کنکور ارشد عمو فرزادو زدن رتبه ش 103 شده اما خودش راضی نیست میگه رتبه زیر 20 میخواستم و دانشگاه تهران حالا ببینیم چی میشه خدا رو چی دیدی شاید دانشگاه تهرانو بیاره ایشالا که قبول شه

دوم: نامزدی عمو وحید به هم خورد ایشالا که یه جای بهتر و یه فرد لایق تر نصیبش شه

دیروز هم برگشتیم خونمون الان هم شا خوابیدی و بابایی هم شیفت تشریف دارن و منم هم در حال ثبت خاطرات روزانه گل پسر نازم هستم

عکسا رو هم ایشالا با سری قبلی که بهت قول داده بودم با هم میزارم

این روزا هر کلمه ای رو به محض اینکه به گوشت میخوره تلفظ میکنی یعنی دیگه طوری نیست که بخوام برات کلمه جدیدی که یاد گرفتی رو بنویسم چون هر کلمه ای رو با یک بار شنیدن یاد میگری عزیزم اما همه کلمه ها رو درست تلفظ نمیکنی منم از این به بعد کلماتی رو که درست نمیتونی تلفظ کنی برات مینویسم تا بعدا که بزرگ شدی با هم بخونیم و بخندیم قند عسلم

گُم گُم (تخم مرغ)

گاگات (شکلات)

کانکا (کریشنا)

مُ مُ (مبینا)

مَ مَ (مریم)

مَمی (مهدی)

اَپ (اسب)

ممون (ممنون)

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مایی
18 مرداد 93 11:11
سلام وبلاگ قشنگی دارید مخصوصا کلماتی که از فرزندگلتان قراردادید وباعث این شد که من هم ایده بگیرم.به وبلاگ طاها جون هم سر بزنید ممنون ممنونم لطف کردین حتما