آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آیدین و آیسانا

نوروز93با آیدین

1393/1/5 1:25
نویسنده : مامان زینب
371 بازدید
اشتراک گذاری

سبزآیدین جونم سال نو مبارک 

مامانی بازم شرمنده دیر نوشتم دوس دارم خاطرات روزانه تو وروجکو بنویسم اما وقت نمیکنم از دست تو شیطون , گل پسر ناز مامان 15 اسفند اولین مسافرت خارج از استانیشو رفت بوشهر وای عزیزم وقتی دوتا پای نازتو گذاشتم تو آب دریا چه ذوقی میکردی و میخندیدی و لذت میبردی دو سه روز مونده به  آخر سال هم وقتی رفته بودی داخل کمد میز آرایش مامان و  داشتی قایم موشک بازی میکردی انگشت شصت دست چپت لای در کمد گیر کرد یه کم خون اومد اما بعدش ساکت شدی من و بابایی هم بیخیال دکتر شدیم ام نیمه شب شروع کردی گریه کردن و ما مجبور شدیم ببریمت بیمارستان از انگشتت عکس گرفتن دکتر گفت نشکسته کوفته شده برگشتیم و تا  ساعت 4 صبح خوابت نبرد فرداش هم تا 11 خوابیدی بعد از اینکه بیدار شدی صبحانه خوردی و طبق معمول رفتی داخل آشپزخونه از شانس بد ظرف لوبیا رو برداشتی بندازی پایین افتاد رو انگشت شصت پای راستت دوباره شروع کردی گریه کردن تا شب حالا هم دوتا انگشتت سیاه شده همه میگن ناخن هات درمیاد الاهی مامانی فدات بشه که با شیطون کاری چه بلاهایی که سر خودت نمیاری , منم دیگه هیچ کاری انجام ندادم و همش مواظبت بودم خرید سفره هفت سینمونو هم دو سه ساعت مونده به تحویل سال انجام دادیم  بابایی هم که همش سرکار بود نیم ساعت مونده به تحویل سال اومد خونه , بعد از 6 سال زندگی مشترک من و بابایی امسال اولین سالی بود که خونه خودمون بودیم سه تایی خیلی هم بهمون خوش گذشت اما حیف که تو سروستان فامیلی نداشتیم که بریم خونش یا بیاد خونمون  اون که بابایی شیفت شب هم سر کار بود و ما دوتا اولین شب سال 93 رو تو خونه تنها بودیم , فردا صبح هم ماهی رو انتقال دادیم به یه سطل بزگ تا یه چن روز بیشتر زنده بمونه و تو دوس داری دست و پاتو بذاری توسطل وبا ماهی بازی کنی حالا این ماهی از دست تو تا کی میتونه دووم بیاره نمیدونم فرداشبش هم رفتیم خونه دایی حجت(پسر عمه پدر جون اصغر) که همکار بابایی میشه  دیگه جایی نرفتیم طبق معمول ما دوتا تو خونه بابایی هم سر کار تا هفتم که شیفت بابایی تموم بشه و ما بریم نورآباد و جوزار خونه پدرجونهای آقا آیدین که اونا هم چقد دلتنگتن عزیز دل مامانی حالا هم که مینویسم ساعت 1و 5 دقیقه بامداده بابا سر کار و شما هم در خواب ناز به سر میبری وگرنه نمیزاشتی که من به این راحتی بنویسم شاید دیگه نیام تا بریم نورآباد و برگردیم  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

وحید
20 فروردین 93 17:22
هرچند دیر شد اما بازم سال نو مبارک عموجان
مامان زینب
پاسخ
ممنونم عمویی سال نو شما هم مبارک