آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آیدین و آیسانا

اولین مسافرت نوروزی با طعم آیدین

1393/1/16 23:28
نویسنده : مامان زینب
250 بازدید
اشتراک گذاری

آیدینم  نفسم عشقم همه وجودم

میخوام خاطرات چند روزی رو که رفته بودیم نورآباد با اتفاقاتی که رخ داد برای گل پسرم یادداشت کنم شاید روزی که این نوشته ها رو بخونی دیگه مامانی در کار نباشه که خاطره های این روزا رو برات تعریف کنه ,

تا هفتم که سروستان بودیم اتفاقا شبش هم بابایی شیفت بود هفتم ساعت ٩ صبح راه افتادیم ظهر که رسیدیم نورآباد رفتیم پارک جنگلی اشکان عصر رفتیم خونه پدر جون استراحت کردیم شبش هم مراسم لباس کنون عمو وحید بود تو هم کلی شیطونی کردی فرداش(هشتم) هم با عمو شهرام و عمو سیروس و عمه سارا و پدر جون اینا رفتیم دشت آلاکرمی که اون روز هم به پسر من خیلی خیلی خوش گذشت تا غروب همونجا بودیم و شما کلی بازی کردی فرداش(نهم) هم خاله طاهره نامزد عمو وحید خونه پدرجونت دعوت بود که ایشون هم تا ساعت ٤ خونه تشریف داشتن ؛ ما هم همون موقع به سمت جوزار(خونه پدر جون نادر) راه افتادیم شب اونجا بودیم فردا صبح(دهم) بابایی دوباره برگشت نورآباد تا بعد از ظهر هم نیومد همون بعد از ظهر هم با خاله کبری و مامان جون اینا رفتیم خونه خاله طلا(خاله مامان) و پدر بزرگ مامان شبش هم رفتیم جشن تولد مهرداد پسر عمه فرزانه(دختر عمه مامان) تو هم چقد ذوق کردی و خوشحال بودی تو راه هم همش میگفتی تولد تولد و هی دست میزدی و میخندیدی اون شب هم خیلی خوش گذشت فردا صبحش(یازدهم) بابایی ساعت ٦ برگشت نورآباد اما ما دوتاساعت ١٠ با دایی حسین اومدیم ظهر هم خونه دایی مهدی بودیم بعد از ظهر هم برا دایی حسین رفتیم خواستگاری که قرار شد بعد از تعطیلات برن آزمایش خون اما با بستری شدن دایی مرتضی به تعویق افتاد من برای خواستگاری و عروسی دایی حسین لحظه شماری میکردم اما بیماری دایی مرتضی شیرینی همه خوشحالی ها رو به کامم تلخ کرد اصلا حوصله هیچ کس رو ندارم دوس دارم تنها باشم آخه دایی مرتضی علاوه بر اینکه یه داداش به تمام معنا برا منه برام حتی بهتر از یه خواهر مهربون هم هست با مریضیش دنیا رو برام به جهنم تبدیل کرده بگذریم ١٢ و ١٣ هم که بارون بود تو خونه بودیم ١٤ هم خونه عمه سارا دعوت بودیم ١٥هم ساعت ٢:٣٠ حرکت کردیم اومدیم شیراز یه نیم ساعتی هم پیش دایی مرتضی که دو روزی بود که بیمارستان سعدی بستری بود موندیم بعدشم به سمت سروستان حرکت کردیم ساعت ٦ رسیدیم خونه که متاسفانه ماهی شازده پسر من مرده بود ؛ امروز هم که بابا مثل همیشه رفت سر کار ما دوتا خونه بودیم البته شما بعد از ظهر با بابا رفتی بیرون یه خورده خرید کردی و برگشتی الان هم که خوابیدی و من اومدم تا خاطرات اولین مسافرت نوروزی تو رو ثبت کنم ؛ بای بای 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ارمیتا پری کوچک دریا
22 فروردین 93 18:10
هفت تا آسمون پر از گلای یاس و میخك با صد تا دریا پر عشق و اشتیاق و پولك یه قلب عاشق با یه حس بیقرار و كوچك فقط می خواد بهت بگه تولدت مبارك به ما هم سر بزنید
مامان زینب
پاسخ
مرررررررررررررررررسی دوست من