دیدار چند ساعته دایی حسین
امشب با این پست میشد چهارمین پستی که مامان فقط عنوانشون رو مینوشت و صفحه رو می بست اما گفت آخرش که باید بنویسم پس بهتره از همین امشب شروع کنم ، امشب این پست رو مینویسم ایشالا شبهای بعدی هم اون سه تا پست قبلی رو تکمیل میکنم
آخه چن وقتیه که من و مامانی بدجور گرفتار سرماخوردگی شده ایم و کلی اذیت شدیم ، آخه سرماخوردگی تو این فصل سال و به این شدت واقعا برای همه جای تعجب داشت اصلا انگار داروها هم بی اثر شده اند
بگذریم ، دیشب دایی حسین که تقریبا یک ماه و نیم میشد که ندیده بودیمش زنگ زد و گفت برای انجام کاری اومدم شیراز فردا یه سر میام پیشتون البته به همراه پدر خانم محترمشون که به واسطه حس شوخ طبعی مشترکی که با بابایی دارن تقریبا باهاش راحت هستیم وقتی امروز صبح از خواب بیدار شدم و مامان گفت دایی حسین داره میاد خونمون خیلی خیلی خوشحال شدم و طبق عادت همیشگی رو به مامان گفتم صب کن من اَپازیامو (اسباب بازی هام رو) جمع کنم اتاقمو ملتب(مرتب) کنم دایی نگه واااااااای چقد اتاق آیدین به هم لیخته(ریخته) ست ، هر چند دقیقه ایب که میگذشت من از مامان میپرسیدم دایی مصطفی با آقای امینی میخواد بیاد خونمون و مامان میگفت نه عزیزم دایی حسین با آقای امینی میخواد بیاد و اما چند لحظه بعد میگفتم مامان دایی مصطفی و آقای امینی الان میخوان بیان خونمون و اما چون کار دایی تا ساعت 2 بعد از ظهر طول کشید من تا ساعت 3 موفق به دیدار دایی جونم نشدم بالاخره ساعت 3 بود که دایی جونم رو دیدم و به محض دیدن پریدم تو بغلش و از همون لحظه شروع کردم به شیرین زبونی براش اما وقتی از پله ها اومدیم بالا و رسیدیم داخل خونه دایی گفت من اصلا متوجه نمیشدم چی میگه فقط از لابه لای حرفهاش همینو فهمیدم که میگفت از لاپله(راه پله) بلیم بالا اما من بیخیال بازم براش حرف می زدم و اسباب بازی ها و وسایلم رو بهش نشون دادم و مخصوصا اونایی رو که شکسته بودن و میگفتم نیگا کن اینا رو مامان خلاب کلده مامان هم خلاصه تو این دو ساعت کلی بهم خوش گذشت ، چون دایی باید امشب میرفت عسلویه و از طرفی باید میرفت نوراباد وسایلشو رو برمیداشت ساعت 5 از ما خداحافظی کردند و راهی شدن من و مامان و بابا هم فورا خوابیدیم البته بابا یه چرت نیم ساعته زد و بعدش بلند شد رفت اداره اما من و مامان تا ساعت 8 خوابیدیم
جمعه گذشته هم عروسی پسر خاله بابا بود ما هم به چون عروسیش شیراز بود تونستیم بریم و گرنه اگه نوراباد بود عمرا بابای من مرخصی داشت ، عروسی هم خوش گذشت
چنتایی عکس در ادامه مطلب:
جمعه وقتی داشتیم میرفتیم عروسی و تو راه منتظر بودیم بقیه هم برسن:
داخل تالار وقتی من دارم میوه میخورم
امروز من و دایی جونم