آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آیدین و آیسانا

دیدار چند ساعته دایی حسین

1394/6/8 22:32
نویسنده : مامان زینب
580 بازدید
اشتراک گذاری

امشب با این پست میشد چهارمین پستی که مامان فقط عنوانشون رو مینوشت و  صفحه رو می بست اما گفت آخرش که باید بنویسم پس بهتره از همین امشب شروع کنم ، امشب این پست رو مینویسم ایشالا شبهای بعدی هم اون سه تا پست قبلی رو تکمیل میکنم

آخه چن وقتیه که من و مامانی بدجور گرفتار سرماخوردگی شده ایم و کلی اذیت شدیم  ، آخه سرماخوردگی تو این فصل سال و به این شدت واقعا برای همه جای تعجب داشت تعجباصلا انگار داروها هم بی اثر شده اندشاکی

بگذریم ، دیشب دایی حسین که تقریبا یک ماه و نیم میشد که ندیده بودیمش زنگ زد و گفت برای انجام کاری اومدم شیراز فردا یه سر میام پیشتون البته به همراه پدر خانم محترمشون که به واسطه حس شوخ طبعی مشترکی که با بابایی دارن تقریبا باهاش راحت هستیم  وقتی امروز صبح از خواب بیدار شدم و مامان گفت دایی حسین داره میاد خونمون خیلی خیلی خوشحال شدم و طبق عادت همیشگی رو به مامان گفتم صب کن من اَپازیامو (اسباب بازی هام رو) جمع کنم اتاقمو ملتب(مرتب) کنم  دایی نگه واااااااای چقد اتاق آیدین به هم لیخته(ریخته) ست  ، هر چند دقیقه ایب که میگذشت من از مامان میپرسیدم دایی مصطفی با آقای امینی میخواد بیاد خونمون  و مامان میگفت نه عزیزم دایی حسین با آقای امینی میخواد بیاد و اما چند لحظه بعد میگفتم مامان دایی مصطفی و آقای امینی الان میخوان بیان خونمون خنده و اما چون کار دایی تا ساعت 2 بعد از ظهر طول کشید من تا ساعت 3 موفق به دیدار دایی جونم نشدم  بالاخره ساعت 3 بود که دایی جونم رو دیدم و به محض دیدن پریدم تو بغلش و از همون لحظه شروع کردم به شیرین زبونی براش اما وقتی از پله ها اومدیم بالا و رسیدیم  داخل خونه دایی گفت من  اصلا متوجه نمیشدم چی میگه فقط از لابه لای حرفهاش همینو فهمیدم که میگفت از لاپله(راه پله) بلیم بالاقه قهه اما من بیخیال بازم براش حرف می زدم و اسباب بازی ها و وسایلم رو بهش نشون دادم و مخصوصا اونایی رو که شکسته بودن و میگفتم نیگا کن اینا رو مامان خلاب کلده مامان هم تعجبخجالت خلاصه تو این دو ساعت کلی بهم خوش گذشت ، چون دایی باید امشب میرفت عسلویه و از طرفی باید میرفت نوراباد وسایلشو رو برمیداشت ساعت 5 از ما خداحافظی کردند و راهی شدن من و مامان و بابا هم فورا خوابیدیم البته بابا یه چرت نیم ساعته زد و بعدش بلند شد رفت اداره اما من و مامان تا ساعت 8 خوابیدیم

جمعه گذشته هم عروسی پسر خاله بابا بود ما هم به چون عروسیش شیراز بود تونستیم بریم و گرنه اگه نوراباد بود عمرا بابای من مرخصی داشت ، عروسی هم خوش گذشت

چنتایی عکس در ادامه مطلب:

جمعه وقتی داشتیم میرفتیم عروسی و تو راه منتظر بودیم بقیه هم برسن:

داخل تالار وقتی من دارم میوه میخورم

امروز من و دایی جونم

 

پسندها (2)

نظرات (3)

همراه رایانه
9 شهریور 94 10:14
همراه رایانه همراه رایانه مرکز پاسخگویی شبانه روزی به سوالات رایانه و موبایل تماس از طریق تلفن ثابت از سراسر کشور : 9099070345 آدرس سایت: http://www.poshtyban.ir
الهام
16 شهریور 94 12:31
سلام زینب جان ایشالا که الان سرماخوردگی تون بهتر شده باشه فدای این پسرک که با شیرین زبونی خاطرات رو بیان می کنه چه خوب که قبل مهمون کمک می کنه بهتون و مرتب می کنه هیچی مثل دیدار با عزیزان نمیشه خوشحالم که عروسی بهتون خوش گذشته عزیزم چه مادر و پسر خوش تیپ و نازی مشخصه دایی جونش رو خیلی دوست داره آیدین نازم رو می بوسم[پاسخ ]سلام الهام جون خدا روشکر خوب شدیم اما حسابی اذیت شدیم ممنون عزیزم نظر لطف شماست فقط زبونی میگه جمع کنیم همین که من میخوام جمع کنم دوباره شروع میکنه به ریخت و پاش واقعا هیچی مثل دیدار باعزیزان نمیشه اونم اینکه دیر به دیر ببینیمشون، یه ساعت دیدنشون برامون یه دنیا خوشحالی میاره خوش باشی عزیزم چشمات خوشگل میبینه گلم اره خوش گذشت مخصوصا به آیدین که دو سه باری بیشتر عروسی نرفته بود ، از نزدیک جشن و شلوغی و رقص واقعا براش جالب بود آره با دایی جونش خیلی خوب بود و تو اون دو ساعت یا براش تعریف میکرد یا میبردش تو اتاقش و ازش میخواست باهاش بازی کنه ممنون که بهمون سر زدس دوستم
نیکـتـ♥ــا
22 شهریور 94 18:25
سـلـام خاله جونمـ من آپم خوشحال میشمـ بهم سر بزنیـد و با نظرات ارزشمـندتون مـنو خوشحال کنید! پس منتظرتـــون هستمـــــ *.¸.*´ ¸.•´¸.•*¨) ¸.•*¨) (¸.•´ (¸.•´ .•´ ¸¸.•¨¯`• _____****__________**** ___***____***____***__ *** __***________****_______*** _***__________**_________*** _***____من آپم____________*** _***______مشتاق نیم نگاهی_*** __***_______هرچند گذرا____*** ___***_________________*** ____***______________ *** ______***___________*** ________***_______*** __________***___*** ____________***** _____________*** ______________*(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨(¸.•*¨ ¸.•*´¨)¸.•*´¨)¸.•* [پاسخ سلام خانومی چشم حتما