آیدینآیدین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
آیساناآیسانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آیدین و آیسانا

سوختگی دست آیدین

1393/9/13 23:41
نویسنده : مامان زینب
332 بازدید
اشتراک گذاری

گریه


سلام عزیزتر از جانم

سلام ای همه دنیای من

واقعا نمیدونم چطور برات این پست را بنویسم با اینکه  14 روز از اون شب لعنتی میگذره اما همینکه یاد اون شب و اون لحظه میافتم یه دل سیر گریه میکنم اما چه فایده ؟؟؟ کاری که نباید میشد شد

وقتی یاد اون لحظه هایی می افتم که:

فریاد میزدی مامان داغِ داغِ و من هیچ کاری نمیتونستم برات بکنم

تو چشام نگاه میکردی و اشک از اون چشای نازت سرازیر میشد

سه ساعت تمام پشت سر هم گریه میکردی

توبغل هیشکی نمیرفتی و میگفتی مامان

اینقد گریه کردی که از حال رفتی

دیونه میشم دیونه

اصلا باورم نمیشه آیدینم که هر کاری میکردم تا اشک تو چشاش نبینم 3 ساعت تمام تو بغلم گریه میکرد و من هیچ کاری نمیتونستم براش بکنم

اون شب با تمام وجود از خودم متنفر شدم

الهی بمیرم برات مامانی یه هفته ای که با مادر جون طلعت و عمه سارا و کیشنا (کریشنا) خوش گذروندی تلافی شد

588 روزگیت رو تا ابد فراموش نخواهم کرد نازنینم

پنج شنبه شب پدر جون اصغر و عمو مصطفی (شوهر عمه سارا) از نوراباد اومدن که مثلا دور هم خوش باشیم مادر جون هم یه آبگوشت خوش مزه بار گذاشت ساعت 7 و نیم هشت شب بود که رسیدن و تو هم شاد و خوشحال و خندون شروع کردی به بازی و شیرین زبونی و لوس کردن خودت برای اونا

حدودای ساعت 9 بود که من و عمه سارا سفره شام رو انداختیم و مشغول چیدن سفره شدیم همون لحظه بابا رو صدا زدم و بهش گفتم حواست به گل پسرمون باشه فک کنم یه دقیقه نشد که صدای جیقت بلند شد الهی بمیرم برات وقتی میخواستی بلند شی و دنبال من بیای تو آشپزخون پات پیچ خورد و افتادی زمین و دست چپت تا آرنج رفت تو قابلمه آبگوشت داغ

ما هم فورا ماست زدیم به دستت و بردیمت بیمارستان اونجا هم پماد سوختگی زدن و با باند بستن اما چه فایده مگه آروم میشدی شربت مسکن هم دادن که تو اینقد درد داشتی که با خوردن شربت هم آروم نمیشدی و ساعت 12 شب بردیمت شیراز یه 10 دقیقه ای حرکت کرده بودیم که خوابت برد اونجا هم دوباره شستشو دادن و با گاز چرب باند پیچی کردن ساعت 2 نیمه شب رسیدیم خونه اما تو هر لحظه که بیدار میشدی یا حتی تو خواب میزدی زیر گریه و میگفتی مامان داغِ داغِ و اون لحظه ها بود که جیگرم آتیش میگرفت فردا صبح هم لحظه ای که از خواب بیدار شدی دستتو آوردی جلو و گفتی مامان کاملا داغِ

الهی هیچ مادری حال اون شب منو نداشته باشه

الهی هیچ مادری یه لحظه ناراحتی فرزندشو نبینه چه برسه به اینکه مثل من زجر سوختن کودک معصومشو ببینه

حالا هر کی میشنوه دستت سوخته با تعجب میگه آیدین که اون همه محتاط بود چه جور سوخت

آخه هم فامیل هم همکارای بابایی که با هم رفت و آمد داریم همه میدونن که تو چقد حواست به همه چی هست و نه خودت بلکه هر وقت من یا هر کسی که پیشت باشه یه کم به بخاری نزدیک بشه فورا میگی اوتوسی (میسوزی) بیا عکب (عقب)، یا بخوایم چایی یا غذا بخوریم تا مطمعن نشی که داغ نیست اجازه نمیدی بهش دست بزنیم یا وقتی من میرم داخل آشپزخونه فورا دنبالم میای و میگی مامان گازی داغِ نتوسی (نسوزی)  همه میگن بیشتر از سن خودت درک میکنی و خوب مواظب همه چی هستی اما از شانس بد اون شب لعنتی اون جوری کباب شدی که تا ابد یادم نره

حالا هر روز میریم پانسمان دستتو عوض میکنیم ببینیم چی میشه خدا کنه که جای سوختگی رو دستت نمونه تا بیشتر از این شرمنده نشم عزیزم همین الانشم خودمو نمیبخشم چون وظیفه من مراقبت از تو هست که به درستی انجام ندادم این وظیفه رو و گرنه الان دستت نسوخته بود و من این همه زجر و ناراحتی رو تو اون چهره پاک و معصومت نمیدیدم تا بیشتر آتیش بگیرم

بازم با شرمندگی زیاد عکس های دست سوخته تو قند عسلم در ادامه مطلب

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

الهام
30 دی 93 9:31
سلام زینب عزیزم ایشالا که حال آیدین جون و خودتون خوبِ خوب باشه یک دنیا ممنونم از محبت تون و بسیار برام باعث افتخاره که دوستِ خوبی چون شما رو در کنارِ خودم داشته باشم من وب آیدین جون و لینک می کنم عزیزم آیدین عزیزم و از طرف من ببوس سلام الهام جون ممنونم قربان لطف و محبتتون از اینکه درخواست دوستی منو پذیرفتین یه دنیا ممنونم ایشالا که دوستای خوبی برای هم باشیم